سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

هدیه ی مادرانه

15 فروردین 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

هدیه ی مادرانه

رو به روی آیینه قدّی گوشه ی اتاقش ایستاد،با دستان کشیده اش موهای لخت و طلایی رنگش را از زیر شال ساده ی صورتی اش به طرف راست صورت گرد وسفیدش مرتب کرد.

عینک کائوچویی اش را که از روی دماغ عروسکی اش بر می داشت زیبایی چشمان شهلایی اش دو چندان می شد.

چند قدم از ایینه دور شد تا تمام قد پیراهن سفید دامن دار دخترانه اش را تماشا کند .

خودش را براندازی کرد وچادر گلدار رنگ رنگی اش را که اولین هدیه ی علی بود بر سرش کرد.

مدام زیر لبان نازکش حرفهای ناگفته ی این چندماه دوری را مرور می کرد و ابروهای پهن وکوتاهش را بالا وپایین می انداخت .

خاطراتش با علی را که مرور می کرد گونه های سرخ وسفیدش گل می انداخت.

مدام روی قالی دست بافت سه در چهار اتاقش قدم می زد و خشت های سفید وقرمز قالی را می شمرد.

با آبپاش پلاستیکی ودستمال سفید کنار طاقچه ی روبه حیاط، شمعدانی های اتاق را جان تازه ای بخشید.

در خاطرات خودش غوطه ور بود که با صدای مادر رشته ی افکارش پاره شد

+زهرا خانو م

++جانم مامان

+دخترم قبول داری تو دیگه بزرگ شده ای و اون دختر بچه ی زودرنج نیستی ؟

++خب معلومه , من الان ۲۰سالمه،خیر سرم دانشجوی ترم اخر مهندسی ام،امسال میخوام متاهل بشم.

چطورمامان چیزی شده؟

+نه دخترم نگران نباش.فقط علی..

++علی چی مامان؟؟؟؟

رنگ به صورت زهرا نمانده بود.دستانش می لرزید.قطرات بر گونه های بی رمقش جاری شد.

+نترس دخترم.علی زخمی شده.بیمارستان کاشانی بستریه.

دنیا برای زهرا تیره وتارشد.

چادر مشکی که مادر علی به او هدیه داده بود را پوشید و با مادرش راهی بیمارستان شد.

در راه مدام به ساعت مچی چرمی اش نگاه می کرد.انگار زمان متوقف شده بود.هر چه می رفت به بیمارستان نمی رسید.

مدام به راننده میگفت

 اقای راننده میشه لطفا سریعتر حرکت کنید.

بعد از ۲۰دقیقه به بیمارستان رسید.نمیتوانست منتظر اسانسور باشد.

تمام پله های بیمارستان را دوید تا بالاخره نفس زنان به طبقه سوم رسید.

از پرستار ادرس اتاق علی را گرفت وبه سمت ان اتاق حرکت کرد.

دستانش می لرزید،سرش گیج می رفت،رنگ بر صورتش نمانده بود.ول ی شوق دیدار علی او را سرپا نگهداشته بود.

 به اتاق علی که رسید،ضربان قلبش بیشتر میشد،استرس داشت،هزار جور فکر به ذهنش می رسید.

همین که وارد اتاق شد،علی ملحفه ی سفید را روی سرش کشید وخودش را به خواب زد وبا صدای بغض الودی گفت:  پرستار لطفا بگید کسی وارد نشه من خسته ام میخوام بخوابم.در را هم ببندید.

زهرا که دهانش خشک و زبانش بند امده بود،سرش گیج رفت و نقش زمین شد.

مادر زهرا که تازه به اتاق علی رسیده بود شروع به داد وبیداد کرد.

پرستارها به سمت زهرا دویدند واورا روی تخت خواباندند. بعد از سرم ،سوزن واستراحت زهرا به هوش امد.

چشمانش نیمه باز بود که سراغ علی را گرفت ولی کسی به او جواب نمی داد.

تنها چیزی که می شنید صدای گریه و غر غر مادرش بود.

چندبار گفتم این پسر به درد خانواده ی ما نمی خوره. پدر تاجر کجا واون پسر بچه ی پایین شهر کجا،دختر یکی دونه ام بد بخت شد.

بدون اینکه کسی متوجه شود.خودش را به سختی از تخت پایین کشید وبدون کفش با همان جوراب های سفید به سمت اتاق علی حرکت کرد.

کسی داخل اتاق نبود.با همان دستان سردش ملحفه ی علی را کنار زد،دستی به موها وریش های پر کلاغی علی کشید وچشم های خیس علی را با گوشه ی شال صورتی اش پاک کرد.

+سید جان من که میدونم بیداری چشماتو باز کن با من حرف بزن.

دیگه زهراتو دوست نداری؟من که بخاطر تو جلوی همه خانوادم ایستادم حقم این همه کم محلیه؟

علی که رنگ به صورت کشیده اش نمانده بود دیگر طاقت نیاورد وچشمان خمارش را باز کرد،اشک مجال حرف زدن به او نمیداد،لبان قلوه ای اش خشک شده بودند،با صدای بریده بریده بریده ای گفت:

++منو تو به درد هم نمیخوریم.

دوباره ملحفه را روی سرش کشید، هق هق گریه هایش وتکان های شانه های مردانه اش از زیر ملحفه مشخص بود،

زهرا با ناراحتی دوباره ملحفه را کنار زد گفت:

+چشمانت حرف دبگری می زنند راستش را بگ وچه اتفاقی افتاده.

علی پارچه روی پای چپش را کنار زد وگفت :

++میتونی بک عمر با یک مردی زندگی کنی که شاید هیچوقت نتونه راه بره؟امکان داره هرگز نتونه با تو زیر بارون قدم بزنه ؟

زهرا نگذاشت حرف علی تمام شود

اولا که دکتر گفته شاااید

ثانیا تا منو نداری غصه نداری علی اق ا

خودم پرستارت میشم.مثل پروانه دورت میگردم.

من از روزی که تو را انتخاب کردم پیه همه چیز را به تنم مالیدم.من تو را بخاطر همین ایمان واعتقاداتت انتخاب کردم وگرنه پول وقیافه راکه همه خواستگارهایم داشتند.

از وقتی که با تو اشنا شدم چیزی پیدا کردم که توی این ۲۰سال زندگی ام گم کرده بودم.

علی جان ۴سالی که در دانشگاه مراسم عزاداری برای امام حسین -علیه السلام-برگزار می کردی زندگی منو تغییر داد.

حجب وحیای تو هیچوقت فراموشم نمیشه.توهدیه ی مادرت زهرایی برای من .

همون روز که گفتی حاجت های خودتون را از مادر سادات بخواید من هم تو را از مادرت خواستم .

یادمه شب اول خاستگاری به من گفتی بخاطر بانوان سرزمینم ،امنیت کشورم جون هم میدم.هرچی رهبرم امر کنه مطیعم.من هم قبول کردم.الانم پای قول وقرارم هستم. 

علی که انتظار این حرفهارا از یک دختربالا شهری که تک دختر یک خانواده ثروتمند بوده وسالها در ناز ونعمت بود، نداشت،خشکش زده بود ومات ومبهوت به زهرا نگاه می کرد.

زهرا که متوجه نگاه های ز یر چشمی علی شد

گفت:چیه فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی.دیگه هر جا بری پابه پات میام وتنهات نمیزارم.

برای من هیچ چیزی تغییر نکرده.درسته سخته ولی خدا خودش در ایه ۱۵۳بقره فرمودند:ان الله مع الصابرین

زهرا بیست سال با یک جانباز قطع نخاع زندگی کرد و دم نزد.ثانیه به ثانیه زندگی او با عشق سپری شد .

ثمره ی این عشق اسطوره ای دو دختر ویک پسر شد که ادامه دهنده ی راه پدر ومادرشان شدند.

 

 3 نظر

دیالوگ

25 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

گلدان جهیزیه

+صدای چی بود؟علی باز چه دسته گلی به آب دادی؟

++مامان توکه اینقد خوبی.اگه راستشو بگم قول میدی دعوام نکنی؟

+اگه راستشو بگی وقول بدی دیگه تکرار نشه کاریت ندارم.

++همون گلدونه بود که مادرجون برات از مکه اورده بود.یهو از توی طاقچه افتاد پایین ،خرد وخاکشیرشد.

+از دست تو یه ذره بچه من چکار کنم؟

++اگه قول بدی مامان خوبی باشی ومنو دعوا نکنی از پولای قلک خودم برات یه گلدون خوشگل می خرم.

+تو اگه این زبونو نداشتی چیکار می کردی؟

 6 نظر

دردودلی با حضرت عشق

24 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

روز خیلی بدی براش بود.انگار همه ی سختی های دنیا دست به دست هم داده بودند تا از پا درش بیارن.مریضی،بی پولی،بدهکاری،نگاه حسرت بار بچه های قدونیم قد،یخچال خالی،از همه بدتر نزدیک شدن عیدو پخش خرید مردم از بازار وخنده وخوشحالی بچه های از قاب تلویزیون.خودش را به خیالی می زد ولی باز یک اتفاقی می افتاد تا دردش دوچندان برابر شود.روزمرگی های تکراری نمک بر زخمش بودند.بین همه ی مشکلات خدا را گم نکرده بود.یک روز بعد از نماز با چشمانی اشک بار روبه آسمان کرد ولب به گلایه گشود.((خدایا!چرا من؟به جز اطاعت از من چه دیدی؟بچه های کوچکم چه گناهی کردند؟چه شد در اوج جوانی وخوشبختی همه ی دلخوشی هایم را از من گرفتی؟من علی را از تو میخواهم.به تقاص کدامین گناه نکرده اینطور مجازات می شوم.دیگر طاقتم طاق شده است.بس است این همه رنج ودرد.))قطرات اشک آرام آرام از چشمان شهلایی اش بر روسری سفیدگلدارش میریخت.

ادامه دارد…

 

 

 

 

 3 نظر

غم یار

23 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

?غم یار

پاهایش یاری‌اش نمی‌کرد تا از تخت خود پایین بیاید. خودش را از تخت پایین انداخت. با تمام توان بدن بی‌رمقش را به در اتاق رساند. پیراهن زیبای بلند قرمز رنگش که علی برای تولدش خریده بود به پایین در گیر کرد و گوشه‌اش پاره شد. ولی از شدت درد متوجه پاره شدن لباس دوست داشتنی‌اش نشد. هر کار می‌کرد دستش به دستگیره‌ی در نمی‌رسید. اما دست از تلاش برنداشت. هزار بار زمین خورد تا بالاخره توانست دستان ضعیف و نحیفش را به دستگیره‌ی در برساند.
بعد از چندین بار بالا و پایین کردن دستگیره، در را باز کرد و خودش را به ایوان رساند.
دیگر نای حرف زدن نداشت. روسری صورت‌اش خیس عرق بود. چشمان قهوه‌ای رنگش کاسه خون شده بود‌ موهای طلایی رنگش قشنگترین چیزی بود که توجه انسان را به خودش جلب می‌کرد. با صدای ضعیف یک بار علی را صدا کرد اما دیگر نتوانست زبان در دهان بچرخاند. سرش گیج رفت و نقش زمین شد.
علی که از دور صحنه را می‌دید به سرعت خود را به جسم بی‌رمق آرزو رساند. چندین مرتبه با صدای بغض‌آلود همسرش را چندین مرتبه صدا کرد ولی هیچ جوابی نشنید.

ادامه دارد…

 2 نظر

۱۵سال انتظار

21 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

۱۵سال انتظار

طبق عادت هر پنج شنبه بعد از ساعت کاری اداره ،چادرش را پوشید وبه سمت میعادگاه حرکت کرد.

از ۵کیلومتری گلزارشهدا عطر گل محمدی به مشام می رسید‌.

به گلزارکه رسید گوشه ی دنجی نشست وهندزفری را در گوشش گذاشت وچشمانش را بست.

در حال وهوای خودش بود.که با صدای رولَ رولَ(پسرم پسرم) به خودش آمد.

چشمانش را باز کرد ،اشک های صورتش را با انگشتانش پاک کرد.اطرافش را بادقت نگاه کرد.

خانومی لاغر‌ و بلند قامت قدخمیده،با چشمان ریز مخفی شده ی پشت عینک های ته استکانی،با صورتی گرد وسفید که یک خال گوشتی کنار دماغ بلند وکشیده اش خودنمایی میکرد،بالای قبر شهیدی روبه قبله نشسته،با دستان پراز چین وچروکش که مویرگ های روی آن هم با چشم قابل دیدن بود مزار شهیدی رانوازش می کردولالایی کودکانه می خواند.

نورخورشید روی انگشتر عقیق انگشت دومی دست چپش خودنمایی میکرد.

نفس هایش به شماره افتاده بود،گونه های شل و وارفته اش سرخ شده بود،عرق از لابه لای ابروهای پرپشتش جاری شده بود.

زهرا که از دور صحنه را می دید لیوان استیل کوچکش را از کیف دراورد واز ابخوری ها پر کرد وبه سمت او حرکت کرد.

پیرزن را در اغوش گرفت.با گوشه ی چادرش عرق های پیشانی کوتاهش را پاک کرد.

موهای سیاه وسفیدش را که از روسری سرمه ای گلدارش بیرون زده بود را به سمت راست و چپ صورتش مرتب کرد.

گوشه ی دستمال سفید گلدوزی شده پیرزن را خیس کرد وبه آرامی لبان نازک وخشکیده ی او‌را تر کرد وپشت شانه های استخوانی اش را مالش داد.

کش چادرش را از زیر گلویش بلند کرد وبه او کمک کرد تا به سنگ قبر تکیه دهدوپای راستش را که تازه عمل کرده بود دراز کند.

پیرزن نفس عمیقی کشید،با صدای بریده بریده ولرزان گفت:((خداخیرت بدهد دخترم.من 15سال هست که منتظر یک نشانی از تازه دامادم هستم و هر هفته به اینجا می آیم وبرای این شهدای گمنام خوش نام مادری
می کنم))

بعداز شهدا چه کرده ایم؟؟

سالی چندبار سراغی از مادرانی می گیریم که جگرگوشه هایشان را تقدیم نظام واسلام کردند؟

چند قرن یک بار وصیت نامه ی شهدا را مرور می کنیم؟

 

 2 نظر

تولد زینب

17 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

ادامه این داستان را بنویسید:


بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم


باد قِل خورد لای موهای مشکیِ مرد ودر هم ریخت.
در امتداد دستش پیاده رویی باسنگ فرش های خاکستری ترک خورده که لابلای رج رج هرکدام پراست از شن وخاکروبه وکمی آنورتر ایستگاه اتوبوس وصندلی های زهواردررفته .
روی اولین صندلی نشست.یک لیوان کاغذی پرازچایی را ازمردی که درسبدش فلاسک باقند هل دار ونبات مثلا زعفرانی گذاشته ،خرید.
بخارنرم چایی نشست روی صورتش .
بادموهاراکلافه کرده.
گوشی را ازجیبش بیرون کشید.
یک هورت ازچایی..
واردپیام رسان هاشد.
کانال خبری…:
شهادت سردار قاسم سلیمانی

حس کرد آفتاب دی ماه پشت گردنش رامیسوزاند .
هوارا جوید.
لیوان می افتد. چایی پخش میشود روی آسفالت مُرده. پشت گردنش را با ناخن های تند وپرازچرکش میخاراند.
صدای کفشی نزدیک میشود.
و…


#به_قلم_خودم

تولد زینب

صدای کفشی نزدیک می شود..
چشمانش تار می بیند.

سایه ای را می بیند که به او نزدیک ونزدیکتر می شود‌.
دختری کوتاه قامت،با لباس عروسکی نیلی که روسری صورتی اش ،زیبایی صورت سفید وگردش را دوچندان کرده.

زینب کنار پدر روی صندلی یخ زده کنار خیابان می ایستد ودستان کشیده وکوچکش را دور گردن پدر حلقه می کند.

موهای فرفری زینب صورت مرد را نوازش می دهند.

با همان زبان کودکانه شروع به دلجویی از پدر می کند.

((باباجون چی شده،چرا گریه می کنی؟امروزکه تولد منه باید بخندی.
خودت میگفتی ۱۳دی ماه برای من بهترین روز زندگیمه.
بابایی سرتو بزار روی شونه ی من.
،یادته هر وقت من گریه می کردم ،می گفتی سرتو بزار روی شونه ام،دلت قرص باشه که بابایی نمیزاره هیشکی اذیتت کنه،
مگه قرارنبود بریم کیک تولد بخریم؟
بابا ببین چشمای شهلایی زینبت داره اشکی میشه))

با گوشه ی روسری صورتی اش اشک های پدر را پاک می کند و مدام صورت گر گرفته ی پدر را می بوسد.

صدای زینب در گوش مرد طنین انداز می شود.
حرفهای زینب داغ دلش را تازه تر می کند.
در ذهنش مرور می کند سختی های یک دختر را بعد از مرگ پدر.

مردنمی دانست این خبر را چطور به دخترک مهربانش بگوید.

زینب با اینکه ۷سال بیشتر نداشت ولی دلبستگی خاصی به حاج قاسم داشت.
گوشه گوشه ی اتاقش عکس های حاج قاسم بود.

ادامه دارد…

 6 نظر

علی گونه زندگی کنیم

07 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم
#دلنوشته

علی وار زندگی کنیم.

سلام اقای خوبم

امشب دست بر قلم زدم تا زخم های دلم را بر روی کاغذ بیاورم واز شما طلب مرهم نمایم‌.


ما سادات دلخوشیم به اینکه مادرمان زهراست وپدرمان علی.
تسکین دردهایمان،حرف زدن با شماست.
آرامش روح وروانمان در طوفان مشکلات زندگی،چنگ زدن به دامان شما اهل بیت است.

اما گاهی اوقات کم آوریم.طاقتمان طاق
می شود.حرفهای اطرافیان بر روی دوشمان سنگینی می کندوتوان هضم مشکلات را نداریم.

مولاجان هر چه از شما خواندم ونوشتم تمامش عدل بود ومحبت وانسانیت.

اما اقاجان دلگیرم از شیعیانت.
از اینکه چشم دیدن خوشبختیمان را ندارند ونمی گذارند خوشی هایمان ادامه دار باشند.طعم خوشی را در کاممان تلخ می کنند.

با سخنان نسجنیدیشان داغی بر دلمان می گذارند که هیچ مرهمی نداشته باشد.

اقا مگر این مردمان شیعیان شما نیستند؟مگر اینها را محب علی نمی نامند؟

به کرسی قضاوت کذایی خودشان می نشینند ،حکم امضا میکنندوانسان را به گناه نکرده اش اعدام می کنند.

این است مرام علی؟

مولاجانم
دلخونم از دست دینداران متظاهر

همان هایی که این روز ها تمام ظاهر زندگیشان جلوه ی علی گونه دارد.

کلماتی بر زبان می اورند که چنان گدازه های های اتش ،پوست واستخوانت را باهم
می سوزاند.

به تقاص کدامین گناه نکرده،اینگونه مجازاتت می کنند؟

شما که خلاصه ای از عدل انصافید،دست پدرانه ای بر سر ما بکشید تا نوازش دستهایتان مرهمی باشد بر زخمهای دلمان.

مهربانم
در قنوت نمازهایتان برایمان اللهم اجعل عواقب امور خیرا برایمان بخوانید.

 

 14 نظر

بچه های طلاق

05 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

بچه های طلاق

مشغول جمع کردن بساط ناهار پهن شده ی در پارک بود که صدای گریه ی کودکی توجهش را جلب کرد.

دخترکی با لباس عروسکی صورتی از تاب پایین افتاده وزانوی پای راستش زخمی شده بود.

مادر لیلا سراسیمه خودش را به دخترش رساند،دستان کشیده وکوچک لیلا را نوازش کرد،لباس هایش را تکاند وصورت دخترک را غرق بوسه کرد.

لپ های سرخ وسفید لیلا گل انداخته بود ،درد پایش را فراموش کرده ومادرش را محکم در آغوش کشیده بود.

نازنین که شاهد ماجرا بود اشک در چشمانش حلقه زد،دامن زرد چین دار پیراهنش را در دستان نحیفش مچاله کردوموهای بلندخرمایی رنگش را از صورت سفید وبچه گانش کنار زد.

اشک هایش را با آستین ژاکت مخملی اش پاک کرد و به نیمکت های سرد پارک تکیه زد.

تمام حرکات ورفتارهای لیلا ومادرش را زیر نظر داشت.چشمانش را بست تا در خیالش خودش را دربغلش مادرش تصور کند.اما تصویری مات ونامفهوم از مادر در ذهنش تداعی میشد.

بستنی قیفی را که مادربزرگ برایش خریده بود را روی با ناراحتی زمین انداخت وبا کفش های کتونی اش لِه کرد.

دوست داشت جای لیلا باشد،حتی حاضر بود پایش خونی شود ولی فرشته ای همچون مادر کنارش باشد ،او را درآغوش بکشد وتمام غم های دنیا را فراموش کند.

نازنین در خیالش،کنار پدر،مادر نداشته اش تاب بازی می کرد،در پارک قدم می زد،از مغازه دوچرخه می خرید و سیب زمینی سرخ کرده می خورد.

نگاه های پر از بغض نازنین ،اشک های مادربزرگ را هم‌جاری کرد.

نازنین بچه ی طلاق بود.با اینکه هر هفته پدرو مادرش را می دید ولی هیچوقت احساس خوشبختی نکرد.

او دوست داشت پدرومادرش را همیشه در کنارهم ببیند.می خواست دردهایش را مادرش التیام ببخشد ولی افسوس که ۵سال پیش پدرومادرش بدون توجه به نیازهای فرزندشان از همدیگر جدا شده بودند.

 

 

 10 نظر

شما برای شهدا چه کردید؟

26 بهمن 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم
#نقد

شمابرای شهدا چه کردید؟

قاب عکس منبت کاری شده ی علی را در دستانش محکم گرفته بود واز خاطرات دوران کودکی پسرش حرف می زد.

لرزش دستان پر از چین وچروکش،اشک های حلقه شده در چشمان پشت عینکش،صدای بغض آلودش،نگاه های پر از حسرتش به قاب مربعی چوبی کوچک علی جگرم را می سوزاند.

یکی از خبرنگاران از ننه علی پرسید:اگر پسرتان زنده بود باز اجازه رفتن به میدان را به او می دادید؟

هنوز سوالش تمام نشده بودکه ننه علی گفت:مگر پسر من از علی اکبر زینب(علیهاسلام)خوش قد وبالاتر بود؟
جوان خوش قد وبالایم را دادیم و بعد از ده سال دوری وچشم انتظاری یک مشت استخوان تحویل گرفتیم وبخاطر رهبرعزیزمان خم به ابرو نیاوردیم که مبادا آقایمان از ما برنجد.
اگر پسرم صد بار دیگر هم زنده شود جز به این راه رفتن را رضایت نمی دهم.

نفس هایم به شماره افتاده بود،چادرم را روی چشمان اشک آلودم کشیدم و بغضم را فرو بردم تا صدای هق هق گریه هایم را کسی نشنود.

ولی وقتی اشک های پدر علی بر صورتش جاری شد دیگر تحمل نکردم وسکوت مجلس را شکستم.

همه به گریه افتادند.
قطرات اشک یکی پس از دیگری بر گونه های پدر علی جاری میشد.
انگار علی شاهد ماجرا بود وما را می دید.

مادر علی گفت:جگرگوشه ام را در راه اسلام دادم تا شما دخترانم در امنیت در کوچه پس کوچه های شهرتان قدم بزنید بدون آنکه کسی به شما چپ نگاه کند.

شما برای شهدا چه کردید؟

 

 1 نظر

خیال بافی

20 بهمن 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم
#توصیف_فضای_متضاد

با صدای خروس پر طلایی همسایه ی رو به رویی از خواب بیدار می شوم.

چشم هایم را که باز می کنم اولین چیزی که خودنمایی می کند خورشید پشت پنجره ی چوبی اتاق سه درچهار من است.

آرام آرام تشک سفید گلدارم را جمع می کنم و کنار بالشت مخمل قرمزرنگم می گذارم.
ملحفه ی سفید را روی رختخواب ها می کشم وبه سمت پنجره حرکت می کنم.

دستی به شیشه ی بخار گرفته ی اتاقم می کشم و نگاهی به حیاط می اندازم،حوض فیروزه ای وسط حیاط پر از برگ های نارنجی رنگ درخت سیب شده است.

باهمان چشم های خواب آلود پنجره اتاق را باز می کنم ونفس عمیقی می کشم.هوای تازه ،مثل خون در تمام مویرگ های بدنم جاری می شود.

دلنواز ترین نوایی که به گوش می رسد صدای جیک جیک گنجشک هاییست که در آسمان آبی پرواز می کنند.

حتی تصور زندگی کردن در اینچنین فضایی حال روحی انسان را خوب می کند.

برای یک لحظه هم که شده فراموش می کنیم این چهار دیواری های خسته کننده ی آپارتمانی را.
از یاد می بریم هوای آلوده ی شهر را.

شاید برای یک آن هم که شده،زندگی را،زندگی کنیم

 5 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه