۱۵سال انتظار
۱۵سال انتظار
طبق عادت هر پنج شنبه بعد از ساعت کاری اداره ،چادرش را پوشید وبه سمت میعادگاه حرکت کرد.
از ۵کیلومتری گلزارشهدا عطر گل محمدی به مشام می رسید.
به گلزارکه رسید گوشه ی دنجی نشست وهندزفری را در گوشش گذاشت وچشمانش را بست.
در حال وهوای خودش بود.که با صدای رولَ رولَ(پسرم پسرم) به خودش آمد.
چشمانش را باز کرد ،اشک های صورتش را با انگشتانش پاک کرد.اطرافش را بادقت نگاه کرد.
خانومی لاغر و بلند قامت قدخمیده،با چشمان ریز مخفی شده ی پشت عینک های ته استکانی،با صورتی گرد وسفید که یک خال گوشتی کنار دماغ بلند وکشیده اش خودنمایی میکرد،بالای قبر شهیدی روبه قبله نشسته،با دستان پراز چین وچروکش که مویرگ های روی آن هم با چشم قابل دیدن بود مزار شهیدی رانوازش می کردولالایی کودکانه می خواند.
نورخورشید روی انگشتر عقیق انگشت دومی دست چپش خودنمایی میکرد.
نفس هایش به شماره افتاده بود،گونه های شل و وارفته اش سرخ شده بود،عرق از لابه لای ابروهای پرپشتش جاری شده بود.
زهرا که از دور صحنه را می دید لیوان استیل کوچکش را از کیف دراورد واز ابخوری ها پر کرد وبه سمت او حرکت کرد.
پیرزن را در اغوش گرفت.با گوشه ی چادرش عرق های پیشانی کوتاهش را پاک کرد.
موهای سیاه وسفیدش را که از روسری سرمه ای گلدارش بیرون زده بود را به سمت راست و چپ صورتش مرتب کرد.
گوشه ی دستمال سفید گلدوزی شده پیرزن را خیس کرد وبه آرامی لبان نازک وخشکیده ی اورا تر کرد وپشت شانه های استخوانی اش را مالش داد.
کش چادرش را از زیر گلویش بلند کرد وبه او کمک کرد تا به سنگ قبر تکیه دهدوپای راستش را که تازه عمل کرده بود دراز کند.
پیرزن نفس عمیقی کشید،با صدای بریده بریده ولرزان گفت:((خداخیرت بدهد دخترم.من 15سال هست که منتظر یک نشانی از تازه دامادم هستم و هر هفته به اینجا می آیم وبرای این شهدای گمنام خوش نام مادری
می کنم))
بعداز شهدا چه کرده ایم؟؟
سالی چندبار سراغی از مادرانی می گیریم که جگرگوشه هایشان را تقدیم نظام واسلام کردند؟
چند قرن یک بار وصیت نامه ی شهدا را مرور می کنیم؟