غم یار
#به_قلم_خودم
?غم یار
پاهایش یاریاش نمیکرد تا از تخت خود پایین بیاید. خودش را از تخت پایین انداخت. با تمام توان بدن بیرمقش را به در اتاق رساند. پیراهن زیبای بلند قرمز رنگش که علی برای تولدش خریده بود به پایین در گیر کرد و گوشهاش پاره شد. ولی از شدت درد متوجه پاره شدن لباس دوست داشتنیاش نشد. هر کار میکرد دستش به دستگیرهی در نمیرسید. اما دست از تلاش برنداشت. هزار بار زمین خورد تا بالاخره توانست دستان ضعیف و نحیفش را به دستگیرهی در برساند.
بعد از چندین بار بالا و پایین کردن دستگیره، در را باز کرد و خودش را به ایوان رساند.
دیگر نای حرف زدن نداشت. روسری صورتاش خیس عرق بود. چشمان قهوهای رنگش کاسه خون شده بود موهای طلایی رنگش قشنگترین چیزی بود که توجه انسان را به خودش جلب میکرد. با صدای ضعیف یک بار علی را صدا کرد اما دیگر نتوانست زبان در دهان بچرخاند. سرش گیج رفت و نقش زمین شد.
علی که از دور صحنه را میدید به سرعت خود را به جسم بیرمق آرزو رساند. چندین مرتبه با صدای بغضآلود همسرش را چندین مرتبه صدا کرد ولی هیچ جوابی نشنید.
ادامه دارد…