دردودلی با حضرت عشق
#به_قلم_خودم
روز خیلی بدی براش بود.انگار همه ی سختی های دنیا دست به دست هم داده بودند تا از پا درش بیارن.مریضی،بی پولی،بدهکاری،نگاه حسرت بار بچه های قدونیم قد،یخچال خالی،از همه بدتر نزدیک شدن عیدو پخش خرید مردم از بازار وخنده وخوشحالی بچه های از قاب تلویزیون.خودش را به خیالی می زد ولی باز یک اتفاقی می افتاد تا دردش دوچندان برابر شود.روزمرگی های تکراری نمک بر زخمش بودند.بین همه ی مشکلات خدا را گم نکرده بود.یک روز بعد از نماز با چشمانی اشک بار روبه آسمان کرد ولب به گلایه گشود.((خدایا!چرا من؟به جز اطاعت از من چه دیدی؟بچه های کوچکم چه گناهی کردند؟چه شد در اوج جوانی وخوشبختی همه ی دلخوشی هایم را از من گرفتی؟من علی را از تو میخواهم.به تقاص کدامین گناه نکرده اینطور مجازات می شوم.دیگر طاقتم طاق شده است.بس است این همه رنج ودرد.))قطرات اشک آرام آرام از چشمان شهلایی اش بر روسری سفیدگلدارش میریخت.
ادامه دارد…