تولد زینب
ادامه این داستان را بنویسید:
بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم
باد قِل خورد لای موهای مشکیِ مرد ودر هم ریخت.
در امتداد دستش پیاده رویی باسنگ فرش های خاکستری ترک خورده که لابلای رج رج هرکدام پراست از شن وخاکروبه وکمی آنورتر ایستگاه اتوبوس وصندلی های زهواردررفته .
روی اولین صندلی نشست.یک لیوان کاغذی پرازچایی را ازمردی که درسبدش فلاسک باقند هل دار ونبات مثلا زعفرانی گذاشته ،خرید.
بخارنرم چایی نشست روی صورتش .
بادموهاراکلافه کرده.
گوشی را ازجیبش بیرون کشید.
یک هورت ازچایی..
واردپیام رسان هاشد.
کانال خبری…:
شهادت سردار قاسم سلیمانی
حس کرد آفتاب دی ماه پشت گردنش رامیسوزاند .
هوارا جوید.
لیوان می افتد. چایی پخش میشود روی آسفالت مُرده. پشت گردنش را با ناخن های تند وپرازچرکش میخاراند.
صدای کفشی نزدیک میشود.
و…
#به_قلم_خودم
تولد زینب
صدای کفشی نزدیک می شود..
چشمانش تار می بیند.
سایه ای را می بیند که به او نزدیک ونزدیکتر می شود.
دختری کوتاه قامت،با لباس عروسکی نیلی که روسری صورتی اش ،زیبایی صورت سفید وگردش را دوچندان کرده.
زینب کنار پدر روی صندلی یخ زده کنار خیابان می ایستد ودستان کشیده وکوچکش را دور گردن پدر حلقه می کند.
موهای فرفری زینب صورت مرد را نوازش می دهند.
با همان زبان کودکانه شروع به دلجویی از پدر می کند.
((باباجون چی شده،چرا گریه می کنی؟امروزکه تولد منه باید بخندی.
خودت میگفتی ۱۳دی ماه برای من بهترین روز زندگیمه.
بابایی سرتو بزار روی شونه ی من.
،یادته هر وقت من گریه می کردم ،می گفتی سرتو بزار روی شونه ام،دلت قرص باشه که بابایی نمیزاره هیشکی اذیتت کنه،
مگه قرارنبود بریم کیک تولد بخریم؟
بابا ببین چشمای شهلایی زینبت داره اشکی میشه))
با گوشه ی روسری صورتی اش اشک های پدر را پاک می کند و مدام صورت گر گرفته ی پدر را می بوسد.
صدای زینب در گوش مرد طنین انداز می شود.
حرفهای زینب داغ دلش را تازه تر می کند.
در ذهنش مرور می کند سختی های یک دختر را بعد از مرگ پدر.
مردنمی دانست این خبر را چطور به دخترک مهربانش بگوید.
زینب با اینکه ۷سال بیشتر نداشت ولی دلبستگی خاصی به حاج قاسم داشت.
گوشه گوشه ی اتاقش عکس های حاج قاسم بود.
ادامه دارد…