سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

بهترین همسر دنیا(به قلم خودم)

14 شهریور 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

سلام 

همه ما دوست داریم هم بهترین همسر باشیم هم بهترین همسر دنیا را داشته باشیم.اما بعضی وقتا یه اتفاقاتی میفته که فکر می کنیم بدبخت ترین ادم روی زمینیم…

شروع می کنیم با خودمون حرف زدن.با عالم و آدم دعوا داریم.احدالناسی جرات نداره دور و برمون پیداش بشه.حال وحوصله ی هیچ کاری را نداریم.

با خودمون میگیم اگه به فلان خواستگار جواب مثبت داده بودم الان حال و روزم این نبود.اگه یه کم بیشتر فکر می کردم اوضاعم اینقدر آشفته و به هم ریخته نبود. اگه اگه اگه…

خط می کشیم روی تمام خوبی های طرف مقابل و یک شخصیت جدید براش می سازیم.

تمام افکار منفی هجوم میارن به سمت ادم.فراموش می کنیم تمام اتفاقات خوشایند زندگی را.

گاهی هم شخصیت همسر وخانواده اش را پیش چشم بچه ها خرد می کنیم.

ولی من میخوام بگم بیاید یه کاری بکنیم .ازین به بعد هر وقت با همسرمون دعوا کردیم یا خدایی نکرده یه اتفاقی افتاد که بینمون شکرآب شد هیچوقت همسرامون را با بقیه مقایسه نکنیم.

خیلی وقتا ما فقط ظاهر زندگی بقیه را می بینیم و از باطن زندگیشون بی خبریم.

مقایسه کردن آفت زندگیه .حواسمون جمع باشه زندگی که با هزار ششور و شوق و علاقه ساختیم یه شبه خرابش نکنیم.

یادمون باشه زندگی بالا و پایین داره.

 

 

 نظر دهید »

برای دل خودمون بنویسیم

09 شهریور 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به قلم خودم

سلام 

دوباره دست به قلم شدم ،این بار نه از خودم ،بلکه از وبلاگ های رها شده ی شما دوستان قلم می زنم.

داشتم مطالب وبلاگ ها را می خوندم ،چقدر دلنوشته های زیبایی ،چه حرفهای و درد ودل هایی که شاید ما هیچ کجا و پیش هیچ کسی نمی توانیم بزنیم را اینجا راحت بیان می کنیم.

دلنوشته هایی پر از واقعیت که چندین بار خواندمشان.شعرهایی با مضمون های عاشقانه و عارفانه که ادم از خواندنشون سیر نمیشه.

مادرم همیشه می گفت اون چیزی که توی دلته را بریزبیرون ،نزار برات یه عقده بشه.این حرف های نگفته رفته رفته بزرگ و بزرگتر میشن و خدایی نکرده یه

دفعه راه نفس ادمو میگیره.دیدین ادم سرما میخوره همش احساس می کنه یه چیزی توی گلوشه نمیزاره یه اب خوش از گلوی ادم پایین بره؟

خوش به حال اون دوستانی که نمیزارن هیچ حرفی توی دلشون بمونه.نمیزارن حرف زدن براشون بشه حسرت…

شاید چون همدیگر را نمی شناسیم بهتر میتونیم حرف دلمون را بیان کنیم.

بیاید یه تصمیم بگیریم.

اگه نمیتونیم حرفامونو به همدیگه بزنیم پس حداقل اینجا برای همدیگه بنویسیمشون.

برای دل خودمون بنویسیم.مهم نباشه که چندتا بازدید کننده داره .فقط بنویسیم.

 6 نظر

غم رقیه

31 مرداد 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به قلم خودم

 

سلام 

من اومدم

چقدر دلم برای حرفهای خودمانی تنگ شده بود.

چقدر دلم برای دلنوشته های شما تنگ شده بود.

 

صدای اذان تمام فضای خانه را پرکرده بود.طبق معمول در اشپزخانه مشغول گردگیری و اشپزی بودم که با صدای فاطمه کوچولو به خودم اومدم.

مامان مامان؟؟ رقیه از من کوچکتر بود؟عروسک هم داشت ؟تو که این همه برام اسباب بازی برام خریدی مامان بابای رقیه هم براش خریدن؟سوال پشت سوال.

اصلا امان نمی داد حرف بزنم.

وقتی گفت رقیه باباشو چندتا دوست داشت ،پاهام سست شد .روی زمین نشستم و محکم بغلش کردم.قطرات اشک روی صورتم جاری شد.

با حیرت به من نگاه می کرد .نمیدانستم غم بی پدری رقیه سه ساله را چطور براش بیان کنم؟

تنها حرفی که بهش زدم این بود که تمام دخترا باباهاشونو اندازه تمام دنیا دوست دارند.باباها هم دوست دارند دختراشون کارای خوب بکنند تا اونا خوشحال بشن.

پس تو هم پاشو برو موهاتو شونه کن .اتاقتو مرتب کن تا بابا بیاد خوشحال بشه.

وقتی از بغلم بلند شد که بره .دستمو محکم گرفت و بوسید.

دستاش خیلی لاغر و نحیف بود…

الهی بشکند دستی که بر رقیه سیلی زد…

 

 

دوست داشتم تمام ماجرا را بنویسم اما انگار قلم هم یارای نوشتن غم رقیه نیست……………

 7 نظر

عشق واقعی(به قلم خودم)

21 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

.#به-قلم-خودم

به مناسبت سالروز این عشق واقعی ،خاطره ای را برای شما دوستان عزیزم نقل می کنم.

 

شب خواستگاریش آنچنان فیس وافاده ای داشت که هیچکس را تحویل نمی گرفت.به قول مادربزرگم انگار از دماغ فیلم افتاده بود.

نمی دانم قصدش از دعوت کردن ما چه بود؟.فقط هرچه بود قصدش رضای خدا نبود.

قضاوت نمی کنم.نه.ولی از آن پشت چشم نازک کردن هایش برای ما حس خوبی نداشتم.

خداخدا می کردم مهمانی زودتر تمام شود ومن از ان جهنم دره بیرون بروم.

گوشی جدیدی را که امید برایم خریده بود را از داخل کیفم دراوردم و تمام دق و دلی ام را سر ان گوشی فلک زده خالی کردم.

ازین گروه به ان گروه

ازین سایت به ان سایت 

ازین برنامه به ان برنامه و….

به هر نحوی بود خودم را سرگرم کردم تا چشمم به افسانه نخورد.

ببخشید یادم رفت افسانه را معرفی کنم.

افسانه هم دانشگاهی من در رشته مدیریت بود که از یک خانواده ی بسیار ثروتمندساکن تهران بود.تنها چیزی در وجود این بشر بود غرور وخودخواهی بود.دوست داشت خودش را از همه بالاتر ببیند.فکر می کرد چون از یک خانواده ثروتمند است می تواند هر چیزی حتی دوست داشتن وعشق را می توان با پول خرید.

افسانه خواستگار زیادی داشت ولی به قول خودش تمام انها بخاطر ثروت پدرش پا پیش گذاشته بودند وگرنه خودش که نه اخلاق داشت نه قیافه.تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت با حامد که پدرش تاجر شهر بود ازدواج کند.

از روزی که من وامید عقد کردیم ،من از گوشه کنایه های افسانه در امان نبودم.امید فقیره،امید هیچی نداره،بدبخت شدی،تو بهتر از امید را باید انتخاب می کردی و……

امید شاگرد اول رشته دکترا دانشگاه  من وافسانه بود ،از دار دنیا یک مادر پیری داشت و با یک پراید قراضه.

ولی اون چیزی که منو شیفته ی امید کرد متانت وچشم پاکی امید بود….

ادامه دارد….

 

 4 نظر

صدای سکوت(بخش آخر، به قلم خودم)

04 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

صدای سکوت

…منیژه که از پشت در صدای پدرش را می شنید هق هق کنان به داخل اتاق دوید ودر چوبی اتاقش را محکم به هم کوبید.

فرنگیس که از حرفهای رضا ناراحت شده بود با عجله از جا بلند شد و به سمت ایوان حرکت کرد،دمپایی های قهوه ای رضا را پوشید و با عصبانیت پله ها را یکی پس از دیگری طی کرد ،همین که به پله ی اخری رسید پایش پیچ‌خورد واز پله پایین افتاد ونقش زمین شد.

حمید که از دور صحنه را می دید با دو دستش بر روی سر خود زد وبه سرعت خودش را به فرنگیس رساند.

هر چه فرنگیس را صدا می کرد او‌جواب نمیداد.

تمام اتفاقات ده سال ازدواجش با حمیده جلوی چشمش به تصویر کشیده شدند.

یکی از همسایه ها که صدای داد وبیدادهای اقا رضا را شنیده بود خودش را به فرنگیس رساند وبا کمک حمیده او را از زمین بلند کردند وتا رسیدن قابله کنار فرنگیس نشستند.

وقتی که صغری خانم قابله ی محله رسید.نگاهی به وضعیت او انداخت وبه اقا رضا گفت متاسفانه بچه ی فرنگیس خانم سقط شد.

همین حرف مثل یک پتکی بر سر اقا رضا کوبیده میشد ومدام تکرار میشد.

فرنگیس که صحبت های صغری خانم را می شنید رو به اقا رضا کرد وگفت :(( تمام این ها نشانه هستند)) هنوز صحبتش تمام نشده بود که رضا با عصبانیت کلاه بافتنی اش را در دستش مچاله کرد وبه سمت در خروجی اتاق رفت.

چندماهی از این ماجرا گذشت وپسر حمیده به دنیا امد اما دیگر عشقی بین حمیده ورضا باقی نمانده بود که با تولد این پسر مستحکم تر شود….

 2 نظر

صدای سکوت(به قلم خودم.بخش پنجم)

01 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

روزی که فرنگیس به اعضای آن خانه اضافه شد،غم حمیده هزاربرابر شد.

بی محبتی رضا به او ودخترانش آزارش می داد.

اما فرنگیس در مدت زمان کوتاهی توانست با مهربانی جای خودش را دل حمیده ودخترانش باز کند.

روزها به خوبی سپری شدند تا اینکه فرنگیس متوجه بارداری خود شد، دلش شور میزد نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت؟! جرات ابراز این موضوع را نداشت.

نمی‌خواست رشته ی محبت بین او وحمیده از بین برود ،اما ضعف های گاه و بیگاه و رنگ پریدگی های مداوم او،حمیده را متوجه موضوع کرد.

 حمیده ته دلش از این موضوع خوشحال نبود ولی دلش برای فرنگیس میسوخت.

می دانست که آن دخترک بیچاره هم بخاطر بی پناهی ویتیم بودن به رضا پناه آورده تا تکیه گاهی برای او باشد.

حمیده با کمک فرنگیس تمام سیسمونی های بچه را دوخت ،ولی با هر سوزنی که به پارچه ها میزد اشک می ریخت وبه روزهای اوایل ازدواج خودش فکر می کرد.

دلش از این همه تبعیض می سوخت.او که تمام جوانی اش را به پای رضا گذاشته بود.روزهایی که رضا یک شغل خوبی نداشت وبه سختی روزگار را میگذراندند حمیده لب به شکایت باز نکرد.

اما الان باید به خاطر نداشتن یک پسر،اینچنین خودش ودخترانش قربانی بی محبتی روزگار وباورهای غلط مردم شود.

یادش به قصه هایی می افتاد که مادربزرگش از مهر وعطوفت پیامبر اسلام در خصوص دختران برایش می گفت وآه بلندی از اعماق وجودش می کشید.

در یکی از روزهایی که حمیده مشغول خیاطی بود فشارش افتاد ،سرش گیج رفت و روی زمین ولو شد. نازنین با دیدن حال مادر با صدای جیغ و داد همسایه ها را جمع کرد.

 بعد از به هوش آمدن مادر فهمیدند که حمیده هم باردار است.

 خبر بارداری حمیده که به رضا رسید ،سری به علامت ناراحتی تکان داد و زیر لب غرغر می کرد.

 دستی به سبیل های پر پشت و سیاه و سفیدش کشید و گفت:(( دوباره یک دختر!!

 حالا برای آن سه دختر چه گلی به سرمون زده است که دوباره…))

 6 نظر

صدای سکوت به قلم خودم (بخش چهارم)

30 خرداد 1400 توسط سربازی از تبار سادات

کنار حوض‌ فیروزه‌ای رنگ نشست تا نفسی تازه کند که صدای در رشته افکارش را پاره کرد.


تن رنجورش را به آرامی بلند کرد و به سمت در آهنی بزرگ قرمز رنگ حیاط حرکت کرد. چشمش که

به رضا و وسایل جدید خانه افتاد دنیا برایش تیره و تار شد،چند قدمی به عقب برگشت.


دلش میخواست چند تا فحش آبدار به رضا بدهد. اما باهمان‌نجابت همیشگی سرش را پایین

انداخت و بریده بریده سلام کرد.


رضا که انگار حمیده را اصلاً ندیده بود با همان هیکل چهارشانه و قد بلند وارد حیاط شد وبا دیدن

حمیده دماغش را بالا کشید و ابروهای پهن و کشیده اش را در هم کشید و با چشم غره ای حمیده

را به عقب راند.


شب بند در بزرگ را باز کرد تا وانت بار بتواند وارد حیاط شود و وسایل فرنگیس خانم را پیاده کند.


در تمام آن مدتی که وسایل را پیاده و جا گیر کردند حمیده‌ در تنهایی خودش اشک ریخت و دم

نزد.
تنها چیزی که به او آرامش میداد قرآن کوچک سبزی بود که یادگار مادرش از سفر کربلا بود. هر

 

وقت دلش از زمین و زمان می گرفت به انباری پناه می برد و قرآنش را باز می‌کرد وآیاتی را

 

می‌خواند.


تنها پناه روزهای خستگی اش همان قرآن کوچک بود.

 

ادامه دارد…

 2 نظر

صدای سکوت(بخش سوم)

24 خرداد 1400 توسط سربازی از تبار سادات

نیش و کنایه‌های همسایه‌ها طاقت او را طاق کرده بود.
پناهگاه روزهای تنهایی حمیده همان انباری دودرسه ی گوشه ی حیاط بود که اوایل ازدواج با رضا آن را ساخته بود.
تمام خوشی هایش در آن انباری محبوس شده بود.
روبروی آینه ی غبار گرفته ی انباری ایستاد و با انگشتان نازک و کشیده اش اشکهای روی گونه های سرخ و سفیدش را پاک کرد.
روی صندلی زوار در رفته ی کنار کمد چوبیِ رنگ و رو رفته ای نشست که با اولین درآمد کارگری رضا خریدند.
آلبوم قدیمی عکس های عروسی اش را در دست گرفت، اشک امانش را بریده بود،گوشه های روسری سرمه ای اش را محکم در دهانش فرو کرد که صدای گریه اش به گوش دخترانش نرسد.
از روی صندلی بلند شد ،آلبوم را در داخل صندوق آهنی انداخت و درش را قفل کرد وکلید آن را در طاقچه ی تارعنکبوت گرفته ی گوشه ی انباری انداخت.دستی به صورت کشیده واستخوانی اش کشید و موهای پرکلاغی اش را به سمت راست حرکت داد.
پیراهن قرمز گل دارش را مرتب کرد و به سمت حیاط حرکت کرد.
جاروی دسته بلند گوشه حیاط را برداشت و برگ های خشک شده ی زیر درخت گردو را جارو کرد.

ادامه دارد…

 3 نظر

صدای سکوت(قسمت دوم)

20 خرداد 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

حمیده که از زیبایی چیزی کم نداشت و به مهربانی زبانزد زنان محله بود ناراحتی دخترانش را برنتافت و برای اینکه بتواند دوباره خوشی را به آن خانه برگرداند علی رغم میل باطنی اش پیشنهاد رضارا قبول کرد و پیه همه چیز را به تنش مالید.

 تنها شرطی که برای رضاگذاشت این بود که خودش همسر دوم را انتخاب کند. رضاکه به طمع داشتن پسر، چشمش را به روی تمام آرزوهای حمیده و دخترانش بسته بود چشم بسته شرط حمیده را قبول کرد.

 روزی که حمیده با پای خودش برای خواستگاری به خانه ی دختر جوانی با قد متوسط ،چشمانی ریز باعینک های کائوچی روی دماغ کشیده وقوز داری به نام فرنگیس رفت و جواب بله را از او گرفت مهر رضا را در دلش خاک کرد.

رضا که هوای عاشقی به سرش زده بود بعد از دوروز چند بنا و نقاش با خودش آورد تا اتاق سه در چهار بالای انباری را صفایی بدهد تا عروس جدید خانه در آنجا مستقر شود.

حمیده که شور و اشتیاق را در رفتار رضا می دید با لبخندهای مصنوعی به دخترانش حواس آنها را پرت می‌کرد تا خیانت پدر را به روی آنها نیاورد….

 نظر دهید »

صدای سکوت(بخش اول)

19 خرداد 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به-قلم-خودم

چندماهی بود که صدای خنده ی اهالی آن خانه به گوش نمی رسید.
خانه ای در دل روستایی در یکی از شهرهای شمالی با حیاطی بزرگ و رو به آفتاب.
درختان قد و نیم قد صفای آن حیاط شنی را چندین برابر کرده بودند.
اتاقهایی با دیوارهای کاه گلی که وقتی قطرات باران بر دیواره‌های آن خانه می نشست بوی کاهگل مشام انسان را نوازش می داد. گلهای محمدی و شمعدانی سفید و قرمز در باغچه ی کوچک آن حیاط در کنار سبزی های تر وتازه چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. صدای خنده از آن خانه قطع نمی شد.
اما از روزی که گوشه کنایه‌های اقوام رضا شروع شد آرامش از خانه رخت بر بست.
نامهربانی وبداخلاقی های رضا،لبخند را بر لبان اهالی آن‌ خانه خشک کرده بود.
رضا دیگر‌ آن همسر سابق نبود.
از بازی‌های قایم باشک پدردختری خبری نبود. چند ماهی بود که مریم کوچولو از آغوش پدر بی‌نصیب شده بود.دیگر کسی برای منیژه ،لالایی های شبانه را نمی خواند.
تنها صدایی که از آن خانه بلند میشد دادو هوارهای وقت و بی وقت رضابود که با آن صدای نکره اش به زمین و زمان گیر میداد.
نازنین که دختر بزرگ خانواده ی۵ نفری آقارضا بود و متوجه قضیه هوو آوردن بر سر مادرش وعلاقه ی پدرش به پسر دار شدن شده بود در لاک تنهایی اش فرو رفته و درس و دانشگاه را تعطیل کرده و خودش را با نقاشی‌های خواهرش منیژه سرگرم می کرد.

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه