غم رقیه
#به قلم خودم
سلام
من اومدم
چقدر دلم برای حرفهای خودمانی تنگ شده بود.
چقدر دلم برای دلنوشته های شما تنگ شده بود.
صدای اذان تمام فضای خانه را پرکرده بود.طبق معمول در اشپزخانه مشغول گردگیری و اشپزی بودم که با صدای فاطمه کوچولو به خودم اومدم.
مامان مامان؟؟ رقیه از من کوچکتر بود؟عروسک هم داشت ؟تو که این همه برام اسباب بازی برام خریدی مامان بابای رقیه هم براش خریدن؟سوال پشت سوال.
اصلا امان نمی داد حرف بزنم.
وقتی گفت رقیه باباشو چندتا دوست داشت ،پاهام سست شد .روی زمین نشستم و محکم بغلش کردم.قطرات اشک روی صورتم جاری شد.
با حیرت به من نگاه می کرد .نمیدانستم غم بی پدری رقیه سه ساله را چطور براش بیان کنم؟
تنها حرفی که بهش زدم این بود که تمام دخترا باباهاشونو اندازه تمام دنیا دوست دارند.باباها هم دوست دارند دختراشون کارای خوب بکنند تا اونا خوشحال بشن.
پس تو هم پاشو برو موهاتو شونه کن .اتاقتو مرتب کن تا بابا بیاد خوشحال بشه.
وقتی از بغلم بلند شد که بره .دستمو محکم گرفت و بوسید.
دستاش خیلی لاغر و نحیف بود…
الهی بشکند دستی که بر رقیه سیلی زد…
دوست داشتم تمام ماجرا را بنویسم اما انگار قلم هم یارای نوشتن غم رقیه نیست……………