صدای سکوت به قلم خودم (بخش چهارم)
کنار حوض فیروزهای رنگ نشست تا نفسی تازه کند که صدای در رشته افکارش را پاره کرد.
تن رنجورش را به آرامی بلند کرد و به سمت در آهنی بزرگ قرمز رنگ حیاط حرکت کرد. چشمش که
به رضا و وسایل جدید خانه افتاد دنیا برایش تیره و تار شد،چند قدمی به عقب برگشت.
دلش میخواست چند تا فحش آبدار به رضا بدهد. اما باهماننجابت همیشگی سرش را پایین
انداخت و بریده بریده سلام کرد.
رضا که انگار حمیده را اصلاً ندیده بود با همان هیکل چهارشانه و قد بلند وارد حیاط شد وبا دیدن
حمیده دماغش را بالا کشید و ابروهای پهن و کشیده اش را در هم کشید و با چشم غره ای حمیده
را به عقب راند.
شب بند در بزرگ را باز کرد تا وانت بار بتواند وارد حیاط شود و وسایل فرنگیس خانم را پیاده کند.
در تمام آن مدتی که وسایل را پیاده و جا گیر کردند حمیده در تنهایی خودش اشک ریخت و دم
نزد.
تنها چیزی که به او آرامش میداد قرآن کوچک سبزی بود که یادگار مادرش از سفر کربلا بود. هر
وقت دلش از زمین و زمان می گرفت به انباری پناه می برد و قرآنش را باز میکرد وآیاتی را
میخواند.
تنها پناه روزهای خستگی اش همان قرآن کوچک بود.
ادامه دارد…