صدای سکوت(به قلم خودم.بخش پنجم)
روزی که فرنگیس به اعضای آن خانه اضافه شد،غم حمیده هزاربرابر شد.
بی محبتی رضا به او ودخترانش آزارش می داد.
اما فرنگیس در مدت زمان کوتاهی توانست با مهربانی جای خودش را دل حمیده ودخترانش باز کند.
روزها به خوبی سپری شدند تا اینکه فرنگیس متوجه بارداری خود شد، دلش شور میزد نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت؟! جرات ابراز این موضوع را نداشت.
نمیخواست رشته ی محبت بین او وحمیده از بین برود ،اما ضعف های گاه و بیگاه و رنگ پریدگی های مداوم او،حمیده را متوجه موضوع کرد.
حمیده ته دلش از این موضوع خوشحال نبود ولی دلش برای فرنگیس میسوخت.
می دانست که آن دخترک بیچاره هم بخاطر بی پناهی ویتیم بودن به رضا پناه آورده تا تکیه گاهی برای او باشد.
حمیده با کمک فرنگیس تمام سیسمونی های بچه را دوخت ،ولی با هر سوزنی که به پارچه ها میزد اشک می ریخت وبه روزهای اوایل ازدواج خودش فکر می کرد.
دلش از این همه تبعیض می سوخت.او که تمام جوانی اش را به پای رضا گذاشته بود.روزهایی که رضا یک شغل خوبی نداشت وبه سختی روزگار را میگذراندند حمیده لب به شکایت باز نکرد.
اما الان باید به خاطر نداشتن یک پسر،اینچنین خودش ودخترانش قربانی بی محبتی روزگار وباورهای غلط مردم شود.
یادش به قصه هایی می افتاد که مادربزرگش از مهر وعطوفت پیامبر اسلام در خصوص دختران برایش می گفت وآه بلندی از اعماق وجودش می کشید.
در یکی از روزهایی که حمیده مشغول خیاطی بود فشارش افتاد ،سرش گیج رفت و روی زمین ولو شد. نازنین با دیدن حال مادر با صدای جیغ و داد همسایه ها را جمع کرد.
بعد از به هوش آمدن مادر فهمیدند که حمیده هم باردار است.
خبر بارداری حمیده که به رضا رسید ،سری به علامت ناراحتی تکان داد و زیر لب غرغر می کرد.
دستی به سبیل های پر پشت و سیاه و سفیدش کشید و گفت:(( دوباره یک دختر!!
حالا برای آن سه دختر چه گلی به سرمون زده است که دوباره…))