صدای سکوت(بخش آخر، به قلم خودم)
صدای سکوت
…منیژه که از پشت در صدای پدرش را می شنید هق هق کنان به داخل اتاق دوید ودر چوبی اتاقش را محکم به هم کوبید.
فرنگیس که از حرفهای رضا ناراحت شده بود با عجله از جا بلند شد و به سمت ایوان حرکت کرد،دمپایی های قهوه ای رضا را پوشید و با عصبانیت پله ها را یکی پس از دیگری طی کرد ،همین که به پله ی اخری رسید پایش پیچخورد واز پله پایین افتاد ونقش زمین شد.
حمید که از دور صحنه را می دید با دو دستش بر روی سر خود زد وبه سرعت خودش را به فرنگیس رساند.
هر چه فرنگیس را صدا می کرد اوجواب نمیداد.
تمام اتفاقات ده سال ازدواجش با حمیده جلوی چشمش به تصویر کشیده شدند.
یکی از همسایه ها که صدای داد وبیدادهای اقا رضا را شنیده بود خودش را به فرنگیس رساند وبا کمک حمیده او را از زمین بلند کردند وتا رسیدن قابله کنار فرنگیس نشستند.
وقتی که صغری خانم قابله ی محله رسید.نگاهی به وضعیت او انداخت وبه اقا رضا گفت متاسفانه بچه ی فرنگیس خانم سقط شد.
همین حرف مثل یک پتکی بر سر اقا رضا کوبیده میشد ومدام تکرار میشد.
فرنگیس که صحبت های صغری خانم را می شنید رو به اقا رضا کرد وگفت :(( تمام این ها نشانه هستند)) هنوز صحبتش تمام نشده بود که رضا با عصبانیت کلاه بافتنی اش را در دستش مچاله کرد وبه سمت در خروجی اتاق رفت.
چندماهی از این ماجرا گذشت وپسر حمیده به دنیا امد اما دیگر عشقی بین حمیده ورضا باقی نمانده بود که با تولد این پسر مستحکم تر شود….