صدای سکوت(بخش سوم)
نیش و کنایههای همسایهها طاقت او را طاق کرده بود.
پناهگاه روزهای تنهایی حمیده همان انباری دودرسه ی گوشه ی حیاط بود که اوایل ازدواج با رضا آن را ساخته بود.
تمام خوشی هایش در آن انباری محبوس شده بود.
روبروی آینه ی غبار گرفته ی انباری ایستاد و با انگشتان نازک و کشیده اش اشکهای روی گونه های سرخ و سفیدش را پاک کرد.
روی صندلی زوار در رفته ی کنار کمد چوبیِ رنگ و رو رفته ای نشست که با اولین درآمد کارگری رضا خریدند.
آلبوم قدیمی عکس های عروسی اش را در دست گرفت، اشک امانش را بریده بود،گوشه های روسری سرمه ای اش را محکم در دهانش فرو کرد که صدای گریه اش به گوش دخترانش نرسد.
از روی صندلی بلند شد ،آلبوم را در داخل صندوق آهنی انداخت و درش را قفل کرد وکلید آن را در طاقچه ی تارعنکبوت گرفته ی گوشه ی انباری انداخت.دستی به صورت کشیده واستخوانی اش کشید و موهای پرکلاغی اش را به سمت راست حرکت داد.
پیراهن قرمز گل دارش را مرتب کرد و به سمت حیاط حرکت کرد.
جاروی دسته بلند گوشه حیاط را برداشت و برگ های خشک شده ی زیر درخت گردو را جارو کرد.
ادامه دارد…