عشق واقعی(به قلم خودم)
.#به-قلم-خودم
به مناسبت سالروز این عشق واقعی ،خاطره ای را برای شما دوستان عزیزم نقل می کنم.
شب خواستگاریش آنچنان فیس وافاده ای داشت که هیچکس را تحویل نمی گرفت.به قول مادربزرگم انگار از دماغ فیلم افتاده بود.
نمی دانم قصدش از دعوت کردن ما چه بود؟.فقط هرچه بود قصدش رضای خدا نبود.
قضاوت نمی کنم.نه.ولی از آن پشت چشم نازک کردن هایش برای ما حس خوبی نداشتم.
خداخدا می کردم مهمانی زودتر تمام شود ومن از ان جهنم دره بیرون بروم.
گوشی جدیدی را که امید برایم خریده بود را از داخل کیفم دراوردم و تمام دق و دلی ام را سر ان گوشی فلک زده خالی کردم.
ازین گروه به ان گروه
ازین سایت به ان سایت
ازین برنامه به ان برنامه و….
به هر نحوی بود خودم را سرگرم کردم تا چشمم به افسانه نخورد.
ببخشید یادم رفت افسانه را معرفی کنم.
افسانه هم دانشگاهی من در رشته مدیریت بود که از یک خانواده ی بسیار ثروتمندساکن تهران بود.تنها چیزی در وجود این بشر بود غرور وخودخواهی بود.دوست داشت خودش را از همه بالاتر ببیند.فکر می کرد چون از یک خانواده ثروتمند است می تواند هر چیزی حتی دوست داشتن وعشق را می توان با پول خرید.
افسانه خواستگار زیادی داشت ولی به قول خودش تمام انها بخاطر ثروت پدرش پا پیش گذاشته بودند وگرنه خودش که نه اخلاق داشت نه قیافه.تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت با حامد که پدرش تاجر شهر بود ازدواج کند.
از روزی که من وامید عقد کردیم ،من از گوشه کنایه های افسانه در امان نبودم.امید فقیره،امید هیچی نداره،بدبخت شدی،تو بهتر از امید را باید انتخاب می کردی و……
امید شاگرد اول رشته دکترا دانشگاه من وافسانه بود ،از دار دنیا یک مادر پیری داشت و با یک پراید قراضه.
ولی اون چیزی که منو شیفته ی امید کرد متانت وچشم پاکی امید بود….
ادامه دارد….