صدای سکوت(بخش اول)
#به-قلم-خودم
چندماهی بود که صدای خنده ی اهالی آن خانه به گوش نمی رسید.
خانه ای در دل روستایی در یکی از شهرهای شمالی با حیاطی بزرگ و رو به آفتاب.
درختان قد و نیم قد صفای آن حیاط شنی را چندین برابر کرده بودند.
اتاقهایی با دیوارهای کاه گلی که وقتی قطرات باران بر دیوارههای آن خانه می نشست بوی کاهگل مشام انسان را نوازش می داد. گلهای محمدی و شمعدانی سفید و قرمز در باغچه ی کوچک آن حیاط در کنار سبزی های تر وتازه چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. صدای خنده از آن خانه قطع نمی شد.
اما از روزی که گوشه کنایههای اقوام رضا شروع شد آرامش از خانه رخت بر بست.
نامهربانی وبداخلاقی های رضا،لبخند را بر لبان اهالی آن خانه خشک کرده بود.
رضا دیگر آن همسر سابق نبود.
از بازیهای قایم باشک پدردختری خبری نبود. چند ماهی بود که مریم کوچولو از آغوش پدر بینصیب شده بود.دیگر کسی برای منیژه ،لالایی های شبانه را نمی خواند.
تنها صدایی که از آن خانه بلند میشد دادو هوارهای وقت و بی وقت رضابود که با آن صدای نکره اش به زمین و زمان گیر میداد.
نازنین که دختر بزرگ خانواده ی۵ نفری آقارضا بود و متوجه قضیه هوو آوردن بر سر مادرش وعلاقه ی پدرش به پسر دار شدن شده بود در لاک تنهایی اش فرو رفته و درس و دانشگاه را تعطیل کرده و خودش را با نقاشیهای خواهرش منیژه سرگرم می کرد.