سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

درمان دلتنگی من

28 آذر 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

ادامه پست های قبلی…

دوباره ارسال رگباری پیام ها شروع شد.هرکسی راه درمان دلتنگیشو گفت.تااینکه نوبت من شد.

زینب گفت:سید بگو دیگه.واقعا تو دلت میگیره آهنگ گوش نمیدی؟گریه نمیکنی؟

بهش گفتم امان بده تا راز درمان دلتنگیمو بگم.

همه بی صبرانه منتظر بودن تا سید نُطق کنه.

بالاخره براشون نوشتم

اره بچه ها منم دلم میگیره.دلتنگی یه عملکرد طبیعیه برای هر انسانی

هرکی بگه من تا حالا دلم نگرفته دروغ گفته

من یه وقتایی دلم از عالم وآدم میگیره.اینقدری که حوصله ی هیچ کاری رو ندارم.ولی یه مُسَکِّن خوبی براش دارم.

یه چادر سفید دارم با گل های کوچولوی قرمز با یه جانماز دست دوز سفید ویه تسبیح خوشگل که دونه های شیشه ای شبیه الماس داره ویه مهر کربلا.یه اتاق کوچیک  هم داریم که روبه آفتابه 

از صبح تا غروب، نور افتاب از پشت شیشه به گلهای پشت پنجره ی  میتابه وخونه پر میشه از عطر گلهای محمدی.یه قالی دست بافت که هدیه ی مادرعزیزتر از جانم برای  تولد اولین میوه ی زندگیم.

ساعت های دلتنگی وقتی هیچکسی خونه نباشه  پا میشم یه وضوی جانانه میگیرم اونم با آب خنک.

روسری سفید ودور دوز که  تُحفه ی رفیق جونم از کربلاست را با یه گیره طلایی سرم میکنم.

میرم توی اتاق تنهاییام.چادرمو بغل میکنم ،بوش میکنم،نفس عمیییییق.آخی خدایا شکرت که تورا دارم.حسبنا الله ونعم الوکیل…

تا تو را دارم غمی نیست … خدا را داشتن کار کمی نیست …

در آن وقتی که زخمی در دل آید بجز لطف خدایم مرهمی نیست …

یه جایی میشینم که اشعه نور خورشید بزنه به قلب تسبیحم تا نور ساطع شده از قلب تسبیحمو ببینم.

اولش یه کم فکر میکنم وهی تسبیحمو توی مشتم میگیرم .آروم آروم دونه های اشک روی گونه هام سُر میخورن …شروع میکنم با رفیق تنهایی هام حرف زدن

سلام خداجونم.حال دلم امروز خوب نیست

هوامو داری خدا؟من که جز تو کسی رو ندارم.

 

ادامه دارد…..

 

 

 

 14 نظر

شما دلتون میگیره چکار میکنید؟

26 آذر 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

بعداز اتمام دوران شیرین دبیرستان هر کسی رفت سراغ زندگی خودش

یکی درسشو ادامه داد،یکی ازدواج کرد،یکی خیاطیشو ادامه دادو…تا چند سال پیش ازهم بی خبر بودیم تا اینکه به سرم زد بچه ها را دور هم جمع کنم ویادی از دوران شیطنت هامون داشته باشیم.بالاخره با تلاش های شبانه روزی وپیمودن هفت خان رستم(خخخ)گروه در یکی از شبکه های مجازی تشکیل شد.

وای نگم براتون که چقدر حس خوبی بود.اینقدر پیام میفرستادیم که گاهی اوقات اصلا نمیرسیدیم بخونیمشون.یکی عکس از بچه اش میفرستاد .یکی از شوهرش.یکی از مدارک علمی ویکی هم عکس های دوران دبیرستان را میفرستاد.مثل این ندید بدیدها از هرچی داشتیم ونداشتیم عکس میفرستادیم وخوش وبش می کردیم.

یه روز وسط همین بگو  وبخند ها ومسخره بازی ها زینب پیام داد پس شما ها هیچوقت دلتون نمیگیره.من امشب داغونم با یه استیکر گریه…

چند لحظه ای همه ساکت شدند هیچ پیامی رد وبدل نمیشد …سکوت مطلق.انگار دستم روی کیبورد گوشی خشک شده بود.یخ کرده بودم.دیدین ادم یه خبر بدی را میشنوه .موهای تنش سیخ میشه همونجوری شده بودم.حال خودمو نمیفهمیدم.

باز خودش پیام داد چرا هیشکی حرف نمیزنه. لیلا گفت ماهم آدمیما خب ماهم یه وقتایی دلمون میگیره .من هروقت دلم میگیره یه اهنگ غمگین میذارم وهای های گریه میکنم.هاجر گفت من دلم بگیره میخوابم.زهرا گفت من هرچی دم دستم باشه میشکنم

هرکسی یه چیزی میگفت.من فقط میخوندم.

زینب گفت سید تو هم دلت میگره؟فکر نکنم تو مثل ماباشی.از همون اول هم درس خوون وشیطون بودی .الانم که خداروشکر شوهر خوب و درس وشغل وبچه ،دیگه چی از خدا میخوای

بازم سکوت کردم .

راستی شما دلتون میگیره چیکار میکنید؟

 

ادامه دارد…

 4 نظر

قرار بود همه جا باهم باشیم(تقدیم به شهدای سلامت)

25 آذر 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

خوب یادمه نیمه های شب بود.سکوت حاکم برخانه بیداد میکرد.احساس خفگی میکردم.بغض راه نفسمو بسته بود.بی اختیار اشک ها یکی پس از دیگری بر گونه هایم می لغزیدند.میخواستم فریاد بزنم ولی نمیتونستم.دلتنگی امانمو بریده بود.

چقدر سخته ادم از دلتنگی خفه بشه.امیدوارم هیچوقت به این درد مبتلا نشید.

پاشدم یه لیوان آب خوردم .در را آروم باز کردم رفتم توی حیاط .مهتاب بود.قرص ماه کامل بود وستاره ها دور ماه حلقه زده بود.به اونا حسودیم شد.گفتم خوش به حال ستاره ها که اینقدر خوشحالند.خوش به حالشون اینقدر به هم نزدیکند.

به جای لذت بردن از اون همه زیبایی های آسمان با صدای بلند شروع کردم گریه کردن

دلم میخواست پیشم باشه ،مثل همیشه سرمو بزاره روی شونه هاش وبگه نبینم غمتو خانومی

خانوم من چشه؟حیف چشمای تو نیست که خیس بشه.

ولی نبوددقیقا یکسال از رفتنش میگذره ولی برای من انگار سالهاست دیگه کسی را ندارم.سالهاست که دارم به سختی نفس میکشم.

اولین باری که توی بیمارسشتان دیدمش پشت لباس پرستاریش نوشته بود دعا کنید شهید بشم0روزی که فهمید از یکی از بیماراش کرونا گرفته به مادرش گفته بود اگه یه روزی توی این راه شهید شدم به فاطمه بگو توراخدا غصه نخوری ها .من همیشه پیشتم.

ولی قرارمون این نبود.

قرار بود همه جا باهم باشیم.قرار بود نزاره چرخ روزگار برخلاف خواسته های من بچرخه.

ولی دنیا هم طاقت دیدن خوشبختی ما را نداشت.

خدایا منو تنها نزار

 

 17 نظر

بعضی وقتها باید بترسیم(به قلم خودم)

22 آذر 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

همینطور که داشتم دست نوشته های مائده را در وبلاگش میخوندم ناخودآگاه اشکی از گوشه ی چشمم روی صورتم لغزید ،چقدر بعضی از مردم بی انصافند ،چقدر راحت میتونند دروغ بگویند واساس یک خانواده از از ریشه بزنند. واقعا این به اصطلاح دوستان فکر نمیکنند این بلای خانمان سوز روزی گریبان خودشونو بگیره .توی ذهنشون هم این نمیاد که یکی یه روزی یه جایی یه ضربه ای بهشون بزنه که ندونن از کجا خورد.وجدانشون راحته؟شبا چطوری سر به بالشت میزارن؟

یادمه یه حدیثی خوندم از امام صادق علیه السلام که مضمونش این بود:بترس از اینکه آبروی مومنی را ببری وبه او تهمت بزنی..

همیشه به بچه هامون یاد دادیم نترسید ،شجاع باشید و..

بیاید یه بار هم که شده بهشون یاد بدیم باید واقعا از یه چیزایی بترسند.بترسن از تهمت ناروا زدن،بترسن از دروغ ، از اینکه  ابروی یه بنده خدایی را بریزن بترسند، واهمه داشته باشند از اینکه به راحتی بنیان یه خانواده را به هم بزنند.خوف داشته باشند از قضاوت نا بجا

خدایا پناه میبرم به آغوش گرم خودت،تویی که همیشه سکوتمو شنیدی 

پروردگارا هوامو داشته باش

راستی خداجونم بعضی بنده هات بد جور دارن خدایی میکنن

نشستن روی عرش قضاوت وهر جور که دلشون میخواد حکم میکنن

هوای اونا را داشته باش یه وقت هوایی نشن وفکر نکنن واقعا خدا هستن ….

#به_قلم_خودم

 10 نظر

شهدا برامون دعای فرج بخونید(به قلم خودم)

01 آذر 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به قلم خودم

#موسوی

هفته ی بسیج بهانه ای شد تا یه تلنگری به خودمون بزنیم

بیاید باخودمون صادق باشیم

با هرکی روراست نباشیم با خودمون که تعارف نداریم.

برو جلوی آیینه بایست توی چشمای خودت نگاه کن واز خودت از وجدانت بپرس

اگه خدایی نکرده هنوز جنگ تحمیلی ادامه داشت(البته بماند که جنگ ادامه دارد)من جزء داوطلبین خط مقدم بودم یا مدام بهونه های بنی اسراییلی میاوردم.

ایا میتونستم از خانوادم بگذرم؟

اصلا یه لحظه هم میتونستم تصور کنم که دیگه قرار نیست خنده های دخترم را بشنوم؟

یا شاید این اخرین باری باشه که دارم پسرمو بغل میکنم وبا هم میخندیم؟؟؟

واقعا به ذهنم خطور میکرد که دیگه نتونم پدر ومادرم وعزیزانم را در اغوش بگیرم وغم های دنیا را فراموش کنم؟؟؟؟؟

واقعا میتونستم؟؟؟؟

قادر بودم پشت پا بزنم به صندلی ریاستی که بهش چسبیدم؟

چطوریه بعضیا اینقدر راحت دل از خوشی های دنیا کندند ؟

چطوری چشمشون را به روی این همه زیبایی دنیا بستند؟

اخه شهدا شما چی را درک کردین یا بهتره بگم چی دیدین که چشم به روی دنیا ولذت هاش بستین؟

 

فقط میتونم بگم هرچی دیدین وشنیدین وفهمیدین گوارای وجودتون خوشا بحالتان

یادتون نره ما رو سیاهان را دعا کنید .برای ماهایی که غرق این دنیای خاکی فانی شدیم دعای فرجی بخونید.

خدا شماها را خیلی بیشتر دوسن داره .روی حرفتون حساب میکنه.

 4 نظر

شادی های بچه گانه

30 آبان 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به -قلم-خودم

زل میزنم به پنجره ی شیشه ی اتاقم که  که  در پشت شیشه ی ساده اش دنیای پیچیده ای  وجود دارد.

دنیایی که مملو از شادی ها وغم هاست .دنیایی پر از آدمهای شیشه خورده دار…..

ناگهان یاد حوض وماهی قرمز وکرسی تو را ازین دنیای رنگارنگ بی رنگ به جهانی پراز شادی های بی دلیل می برد

زمانی که بابهانه وبی بهانه می خندیدیم ….آه یادش بخیر خاله بازی هامون با ظرف های پلاستیکی وساده

سماور ننه گلی همیشه غل غل میزد و قوری گل قرمزش به ما چشمک میزد که بعد از یه بازی بچه گانه چای خوشرنگش خستگی ما را ازیادمون می برد.

وقتی  ادم به خودش میاد یه لبخند ناخواسته روی لباشه.

واقعا چقدر زود دیر می شود

خدایا ما همون شادی های ساده ی بچگیمون را میخوایم……….فقط همین.

.

 1 نظر

خاطرات من ودخترام

13 آبان 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

#من_و_دخترام

#تولد
خوب یادمه شب ۱۸آبان سال گذشته بود
توی آشپزخونه مشغول پختن غذا بودم وداشتم توی ذهنم تمام برنامه هامو پیاده میکردم که الان که مهمونا میان چه کارهای دیگه باید انجام بدم.
توی حال وهوای خودم بودم که با صدای وحشتناکی به خودم اومدم.
با عجله رفتم به سمت پذیرایی ،همین که خواستم دستگیره ی در را بگیرم یهو در راباز کرد وبا رنگ پریده اش منو بغل کرد وگفت مامانی مهربونم چه بوهای خوشمزه ای توی خونه میاد،میشه برام یه کم برنج بیاری
خندیدمو گفتم ساجده جون برم دنبال نخود سیاه؟
با صدای بلند شروع کردن به خندیدن
تمام فضای خونه پر شده بود از صدای زیباش
نگاش که میکردم شوق زندگی توی چشمای خوشگلش موج میزد
اصلا یادم رفت برای چی رفته بودم پیشش
به هر بهانه ای بود منو فرستاد توی آشپزخونه وبه یه نحو زیرکانه ای دست آجی کوچولوش کشید وبرد توی اتاق‌.
زیر چشمی نگاشون کردم وهرچی سعی میکردم صداشونو بشنوم نمیشد
فقط میدیدم پچ پچ میکنن
فقط میدونستم هر آنی قراره یه گل کاری حسابی بکنه
خودمو زدم به کوچه ی علی چپ.
حول وحوش ساعت ۵بود که مهمونامون اومدن
ساجده وقتی دید دایی جونش اومده
در یه چشم به هم زدن خودشو به خان دایی رسوند وبا شیرین زبونی مجلسو به دست گرفت
به هر کسی اجازه میداد بره توی پذیرایی الا من بیچاره
دلم مثل سیر وسرکه میجوشید که توی اون خونه چه زلزله ای قراره بیاد.
توی همین فکرابودم که عارفه اومد وبا صدای کوچولو وآرومش گفت
مامان دون میای توی اتاق بادی کنیم
(مامان جون میای توی اتاق بازی کنیم)
گفتم مامانی حالا که کار دارم
گفت تولا خدا بیابلیم(تورا خدا بیا بریم)
نیم وجبی منو با چرب زبونی کشید توی اتاق
همین که رفتم توی اتاق
صدای جیغ وداد وهورا بلند شد…
تولد تولد تولدت مبارک…….
آره ۱۸آبان تولدمنه….
نمیدونستم گریه کنم بخندم حرف بزنم
شوکه بودم…
ساجده وعارفه با دستای کوچولوی خودشون کاغذ رنگی درست کرده بودن ودور یه تابلو پیچیده بودن…
با اینکه کاغذ های تزیینی خیلی کج وکوله بودن ولی برای من بهترین تزیین دنیا بودند .جشن تولدی که هیچوقت فراموش نمیکنم.
همون کاغذپاره های کوچولویی که شاید شما دورمیریزید برای من حکم زندگی داشتند.
(توی پرانتز بگم که همه ی کارهاشون با همکاری سرگروهشون جناب بابای خونه بوده ومن هم بی اطلاع از همه ی قرارها وبرنامه هاشون)

 13 نظر

بی عشق سر مکن

23 مرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

گاهي گمان نميکني ،ولي خوب مي‌شود
گاهي نمي‌شود که نمي‌شود که نمي‌شود
گاهي هزار دوره دعا ، بي اجابت است
گاهي نگفته قرعه به نام تو مي‌شود
گاهي‌گدايِ گدايي‌و بخت‌با تو يار‌نيست
گاهي تمام شهر گداي تو مي‌ شود
گاهي براي خنده دلم تنگ مي‌شود ،
گاهي دلم تراشه اي از سنگ مي‌شود
گاهي تمام آبيِ اين آسمانِ ما ،
يک باره تيره گشته و بي رنگ مي‌شود
گاهي نفس ، به تيزيِ شمشير مي‌شود ،
از هرچه زندگي‌ست ، دلت سير مي‌شود
گويي به خواب بود، جواني‌مان گذشت
گاهي چه زود فرصت‌مان دير مي‌شود
کاري ندارم کجايي چه ميکني
بي عشق سر مکن،که دلت پير مي‌شود

 

 3 نظر

زندگی به سبک خودمون

12 مرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#زندگی به سبک خودمون

گرمای هوا کلافمون کرده بود
دیگه یه شربت آلبالوی تگری هم جوابگو نبود
کولر بیچاره که دیگه از دست ما به صدا دراومده بود
اگه زبونشو میفهمیدم قطعا میگفت ولم کنید دیگه
دست از سر کچل من بردارید
رنگ وروی سفالهام پرید دیگه
پره هام دیگه قیژ قیژ صدا میکنن
همه دروپنجره های بزرگ وکوچیک خونه باز بودند ولی هنوز هُرم گرما را میشد حس کرد
پاشدم فلاکس آب را برداشتم‌چندتا تیکه یخ انداختم توش و بند وبساط صحرایی را جمع وجور کردم وهمه ی اهل خونه را صدا کردم
دخترگُلیم
 آقا پسرم
آقایی خونه
یالا پاشید ببینم
من حوصلم سررفته.
دارم میرم.هرکی میخواد رفیق راهم باشه کلاه آفتابیشو برداره وراه بیفته
دوسه باری ماشینو روشن وخاموش کردم تا از در حیاط بیرون بردمش
یه وقت فکر نکنین که بلد نبودم رانندگی کنما
مشکل از کوچه هست خیلی کج بود
یا شایدم مشکل از ماشینه
اگه خودش پا داشت راحت میرفت بیرون
بالاخره تقصیر هر کی باشه به رانندگی من اصلا ربطی نداره.
نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم به یه جایی که خنکای نسیمش از چند صد متریش به مشام می رسید
به محض رسیدن حصیر زخم وزیلی شده را پهن کردیم وبساط چای آتیشی را مهیا کردیم.
شانس با ما یار بود نم نم بارون هوا را یه شست وشوی حسابی داد
از آسمون آبی وابرهای جسته وگریخته که دیگه نگم براتون
هر چی بگم بازم در حقشون کوتاهی کردم
چند تا بوته ی کوچیک پونه کنار جوی آب چشمک میرند
رفتم سراغشون ودوتاشونم چیدم واوردم تا یه چای پونه ی دِبش درست کنم.
تا من رفتم وبیام همسری هم‌آتیش رو روشن کرد وشروع کرد به خوندن برای من وبچه ها
فضای صحرا پر شده از صدای خوشحالی وجیغ وداد بچه ها
غم وغصه ها وقرض وبدهی ها از یادمون رفت
همه ی حواسمون به این بود که توی اون لحظه زندگی کنیم
بعد از اینکه بی وقفه چای پونه ها را خوردیم
یعنی دقیق بگم داغی چای را توی گلو حس میکردم که رفتیم سراغ پختن یه کته ی آتیشی خوشمزه

منتظر ادامه خاطره ما باشید.

دوست دارتان.

#به قلم خودم

 

 

 3 نظر

ندای درون آخرشب(حسرت۳۰ساله)

09 مرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#دلنوشته
صدای درون اخر شب⬇️
امشب هر چی به صدای درونم گوش میدم
فقط یه چیزو میشنوم
دوباره چشمامو میبندم
باز همون ندا به گوشم‌میرسم
ندای یه حسرت ۳۰ساله
شده تا حالا به هر دری بزنی ولی به در ودیوار بخوری ودوباره برگردی همون جای اولی
شده یه حسرت توی وجودت ذره ذره ذوبت کنه؟
یه حسرتی که هر چی براش تلاش میکنی میخوری به یه بن بست
با خودت میگی یعنی این آرزوی من اینقدر بزرگه که نمیشه که بشه؟
اره یه حسرت مادام العمر
حسرت یه زیارت عاشقانه
تو باشی وبین الحرمین
یه طرف گنبد زیبای حسین
یه طرف گنبد دلربای عباسِ حسین
خدایا نزار با این حسرت بمیرم‌

 8 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه