خاطرات من ودخترام
#به_قلم_خودم
#من_و_دخترام
#تولد
خوب یادمه شب ۱۸آبان سال گذشته بود
توی آشپزخونه مشغول پختن غذا بودم وداشتم توی ذهنم تمام برنامه هامو پیاده میکردم که الان که مهمونا میان چه کارهای دیگه باید انجام بدم.
توی حال وهوای خودم بودم که با صدای وحشتناکی به خودم اومدم.
با عجله رفتم به سمت پذیرایی ،همین که خواستم دستگیره ی در را بگیرم یهو در راباز کرد وبا رنگ پریده اش منو بغل کرد وگفت مامانی مهربونم چه بوهای خوشمزه ای توی خونه میاد،میشه برام یه کم برنج بیاری
خندیدمو گفتم ساجده جون برم دنبال نخود سیاه؟
با صدای بلند شروع کردن به خندیدن
تمام فضای خونه پر شده بود از صدای زیباش
نگاش که میکردم شوق زندگی توی چشمای خوشگلش موج میزد
اصلا یادم رفت برای چی رفته بودم پیشش
به هر بهانه ای بود منو فرستاد توی آشپزخونه وبه یه نحو زیرکانه ای دست آجی کوچولوش کشید وبرد توی اتاق.
زیر چشمی نگاشون کردم وهرچی سعی میکردم صداشونو بشنوم نمیشد
فقط میدیدم پچ پچ میکنن
فقط میدونستم هر آنی قراره یه گل کاری حسابی بکنه
خودمو زدم به کوچه ی علی چپ.
حول وحوش ساعت ۵بود که مهمونامون اومدن
ساجده وقتی دید دایی جونش اومده
در یه چشم به هم زدن خودشو به خان دایی رسوند وبا شیرین زبونی مجلسو به دست گرفت
به هر کسی اجازه میداد بره توی پذیرایی الا من بیچاره
دلم مثل سیر وسرکه میجوشید که توی اون خونه چه زلزله ای قراره بیاد.
توی همین فکرابودم که عارفه اومد وبا صدای کوچولو وآرومش گفت
مامان دون میای توی اتاق بادی کنیم
(مامان جون میای توی اتاق بازی کنیم)
گفتم مامانی حالا که کار دارم
گفت تولا خدا بیابلیم(تورا خدا بیا بریم)
نیم وجبی منو با چرب زبونی کشید توی اتاق
همین که رفتم توی اتاق
صدای جیغ وداد وهورا بلند شد…
تولد تولد تولدت مبارک…….
آره ۱۸آبان تولدمنه….
نمیدونستم گریه کنم بخندم حرف بزنم
شوکه بودم…
ساجده وعارفه با دستای کوچولوی خودشون کاغذ رنگی درست کرده بودن ودور یه تابلو پیچیده بودن…
با اینکه کاغذ های تزیینی خیلی کج وکوله بودن ولی برای من بهترین تزیین دنیا بودند .جشن تولدی که هیچوقت فراموش نمیکنم.
همون کاغذپاره های کوچولویی که شاید شما دورمیریزید برای من حکم زندگی داشتند.
(توی پرانتز بگم که همه ی کارهاشون با همکاری سرگروهشون جناب بابای خونه بوده ومن هم بی اطلاع از همه ی قرارها وبرنامه هاشون)