سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

قرارملاقات

03 بهمن 1399 توسط سربازی از تبار سادات


#به_قلم_خودم


قرار ملاقات

باهمان وقار همیشگی روبه روی آیینه ی مربعی گچ کاری شده ی روی دیوار ایستاد.
دکمه های پیراهن سفیدش را یکی پس از دیگری بست.
از کنار آینه شانه ی آبی رنگش را برداشت وموهای خرمایی رنگش را به سمت راست صورت گردش شانه کرد.
نگاهش به عطر یادگار رفیق شهیدش احمد افتاد،دستش را به سمت عطر برد،دستان خوش ترکیبش را به آن آغشته کرد و محاسن جو‌وگندمی اش را معطر ساخت.
پیراهنش را روی شلوار مشکی کتونی راسته اش انداخت.
لبخند کش آمده ی روی لبان خوش تراشش جلوه گری می کرد،انگار قرار ملاقات مهمی داشت.
از چشمان خمارآلود عسلی اش میشد فهمید که ذوق وشوق عجیبی برای رفتن دارد.

ادامه دارد…

 

 6 نظر

خلوتگاه مادر

01 بهمن 1399 توسط سربازی از تبار سادات

 

#به_قلم_خودم

به آرامی دستگیره در چوبی قدیمی را چندبار بالاو پایین کرد ،دستانش می لرزید ،نمی توانست در را باز کند،انگار زبانه در گیر بود،با چند ضربه ی دست در باز شد.
صدای قیژ قیژ در گوش خراش بود ونیاز به روغن کاری داشت.
در نیمه باز بود که فضا پر شد ازعطر محمدی وصدای در فراموشش شد.
اولین چیزی که به چشمش میخوردقاب عکس شیشه ای مربعی فرزند شهیدش بود که در کنار حاج قاسم آرام گرفته بود.
آرام آرام روی قالی قرمز دست بافت سه در چهار وسط اتاق قدم گذاشت.انگار تمام گل های دنیا فرش راهش بودند.
فانوس نفتی ترک برداشته ی داخل طاقچه را با کبریت کنارش روشن کرد.
دستی به عکس علی کشید وبا صدای آهسته صلواتی فرستاد.
پارچه سفید گلدار را از روی صندلی چوبی کنار زد ،با طمانینه ی همیشگی روی صندلی نشست.
تمام حواسش به سمت دیواری بود که عکس کربلا بر آن نقش بسته بود وصدای جیر جیر صندلی را نمی شنید.
نگاهش به گل های محمدی و شمعدانی پشت پنجره افتاد که با گلبرگ های زیبایشان جلوه گری می کردند.دستش را به دیوارگچی اتاق گرفت و خودش را به گل های درون طاقچه رساند.
دست نوازشی بر سر گل هایش کشید وبا لیوان سفالی گلدار کنار گلدان های پلاستیکی صورتی وآبی، آنها را سیراب کرد.
با دستمال سفید ساده ی کنار گلدان ها شیشه ی پنجره ی روبه حیاط را گردگیری کردو با لبخندی بر لب بچه هایی را که داخل حیاط بازی می کردند نگاه می کرد.

موسوی

 10 نظر

دلتنگ حرم

21 دی 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم
دلتنگ حرم

سلام آقا
دلتنگی امانم را بریده است،چاره چیست حضرت عشق؟
در خلوت خویش پرنده خیال را راهی صحن وسرای زیبایت می کنم تا اندکی ازدلتنگی ام کاسته شود اما امان از دل بی قرارم که آرام نمی گیرد جز با حضور در حرم حضرت یار.
می شود یک بار دیگر این عبد گنه کار را بطلبی؟!
دلم تنگ آن لحظاتی است که در صحن حرم می نشستم ونظاره گر گنبد زیبای حرمت بودم.
دانه های تسبیح را در دست می چرخاندم و با تمام وجودم می خواندمت.قطرات اشک بر گونه هایم جاری بود و چشمانم جز گنبد وکبوتر چیزی را نمی دید.آرام بودم همانند آن آهویی که ضامنش شدی.با همه روسیاهی ام باز صدایت می کردم واطمینان داشتم که صدایم را می شنوی و نگاهم می کنی.

 3 نظر

فرشته مهربان

20 دی 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

?فرشته مهربان

دم دمای صبح بود. سراسیمه از خواب بیدارشدم. دیرم شده بود. دست و صورت نشسته، لباسهایم را پوشیدم و کتاب‌هایم را جمع وجور کردم.
دستی به سر وصورتم کشیدم و آرام در را باز کردم که بیدار نشود. همین که به دستگیره‌ی در اشاره کردم با صدای نحیف و بی‌رمقش صدایم کرد. مامان جان صبحانه خوردی؟ پالتو پوشیدی؟ناهارت رابردی؟ چاییت را خوردی و هزار تا سوال مادرانه‌ی دیگر.
برگشتم محکم بغلش کردم، دست و صورتش را بوسیدم و گفتم بله خانوم خانوما. فرشته مهربان حواسم به خودم هست. شما هم قرص‌هایت را بخور. تا من نیامدم بیرون نروی. هوا خیلی سرد و زمین یخ زده است. همین جا زیر کرسی استراحت کن به جای من هم یک کم بخواب.
لبخندی زد و گفت خانم معلم دیگر امر و فرمایشی ندارید؟لبخند که زد چین و چروک‌های صورت قشنگش بیشتر نمایان شد. پیش خودم گفتم مادرم جوانیش، زیباییش، شور و شوقش را برای من خرج کرده است. من در قبالش چکار کردم؟ناخواسته چشمهایم پر اشک شد. با دستانش چشم‌های اشک آلودم را نوازش داد وگفت چه شد مادر؟

ادامه دارد…

✍به قلم خودم
?چهارمحال بختیاری

 

 4 نظر

راستی تو برای مادرت چه کرده ای؟؟

15 دی 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

دم دمای صبح بود.سراسیمه از خواب بیدارشدم دست ورونشسته لباسهامو پوشیدم وکتاب هامو جمع وجور کردم.دستی به سر وصورتم کشیدم واروم در را باز کردم که بیدار نشه.همین که به دستگیره ی در اشاره کردم با صدای نحیفش وبی رمقش صدام کرد.مامان جان صبحانه خوردی؟پالتو پوشیدی؟ناهارتو بردی؟چاییتو خوردی وهزار تا سوال مادرانه ی دیگر.

برگشتم محکم بغلش کردم، دست وصورتشو بوسیدم وگفتم بله خانوم خانوما.فرشته مهربون حواسم به خودم هست.تو هم قرصاتو بخور.تا من نیومدم بیرون نری.هوا خیلی سرده وزمین یخ زده.همین جا زیر کرسی استراحت کن به جای منم یه کم بخواب.لبخندی زدوگفت خانم معلم دیگه امری فرمایشی نداری

لبخند که زد چین وچروک های صورت قشنگش بیشتر نمایان شد.پیش خودم گفتم مادرم جوونیشو زیباییشو شوروشوقشو برای من خرج کرده.من در قبالش چیکار کردم؟؟ناخواسته چشمام پر اشک شد.با دستاش چشمامو نوازش داد وگفت چیشد مادر؟

ادامه دارد….

 

 10 نظر

من ودوستام راه حاج قاسم را ادمه میدیم.(حال ما بعد سردار)

13 دی 1399 توسط سربازی از تبار سادات

روز شهادت حاج قاسم برای خانواده ما عزای عمومی بود.دخترم که همون روز تولدش بود به جای اینکه از برگزار نشدن جشن تولدش ناراحت باشه از نبود حاج قاسم ناراحت بود.دفتر نقاشیش دیگه رنگین نبود.دیگه دختر خوشحال کنار خانواده را قلم نمی زد.

دفترش پر بود از عکس های کودکانه سردار دلها.نقاشی های پر از حرف مملو از درد ورنج.فقط با مداد مشکی تصویر های ذهنیشو به روی صفحه میاورد.

وقتی به نقاشی هاش نگاه میکردم تصویر یه دخترک گریان توجهم را به خودش جلب کرد.وقتی از اون تصویر پرسیدم حرفی زدم که تا استخوانم سوخت.گفت اون دختر کوچولویی هست که تلویزیون نشون میداد که وقتی گریه می کرد حاج قاسم بغلش می کرد.الان کی بغلش میکنه؟کی براش عروسک میخره؟راستی مامان حاج قاسم خودش دختر داشت؟الان چیکار میکنه؟بعد بلند شد ورفت یه پرچم ایران از داخل کمدش اورد چفیه ی باباشو برداشت با یه پیکسل زیبا که عکس اقا روش بود را اورد وگفت منو شبیه شهیدا کن میخوام ازم عکس بگیری بفرستی برای همون که بابا که خیلی ازش بدش میاد.اسمش ترامپ بود.بهش بگو من و دوستام راه حاج قاسم را ادامه میدیم.

اگه حاج قاسم هم دختر کوچولو داره عکس منو بفرست بگو عارفه خیلی دوستت داره.یه وقت فکر نکنی تنهایی….

#او-یک-فرمانده-بود

 

 4 نظر

حال ما بعد تو {بخش دوم}

11 دی 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به-قلم-خودم

به سرعت اینترنت گوشیمو روشن کردم .با اینکه تلویزیون شهادت سردار را به طور رسمی اعلام کرده بود هنوز هم نمیخواستم این غم جانکاه را بپذیرم.وارد هر گروهی میشدم اشک وغم وگریه بود.فضای سرد وغم انگیزی سرتاسر شبکه های اجتماعی را فراگرفته بود.دست ودلم به هیچ کاری نمی رفت.چندین وچند بار گوشی تلفنم زنگ خورد ولی جواب ندادم.حتی کسی هم در خونه را میزد در را به رویش  باز نمی کردم. سنگینی یه کوه غم را را روی شونه هام حس میکردم.توان هیچ کاری را نداشتم.

بچه ها که از خواب بیدار شدند فهمیدن گریه کردم.دخترم که هنوز در حال وهوای جشن تولد خواهرش بود ازم پرسید مامان ،بابایی رفته وسایل کیک را بخره …همین یه جمله را که گفت محکم بغلش کردم وشروع کردم با صدای بلند گریه کردن.

میدونید یاد چی افتادم؟ یاد اون فرزندان شهدایی که حاج قاسم براشون پدری کرد؟الان  زینب حاج قاسم هم یتیم شد.

نه تنها زینب بلکه تمام فرزندان شهدا باردیگر پدر خودشون را از دست دادند.اون پسر بچه ای که سر نماز به حاج قاسم گل داد الان چه حسی داره؟؟

خدایا چقدر این داغ سنگین است؟چراهنوز بعد از یکسال به باور نمی نشیند؟سردار دلها با این دلهای ما چه کردی که یک لحظه بدون تو ارام نمی گیرند؟

ادامه دارد…

 

 3 نظر

حال ما بعد تو

10 دی 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به-قلم-خودم

دقیقا یادمه تولد دخترم بود.خانوادگی نقشه کشیدیم که فردا مورخ 13دی 1398 دخترم عارفه کوچولو را غافلگیر کنیم.

همیشه دوست داشت برای تولدش به قول خودش سوپرایزش کنیم.سرتون را درد نیارم.خلاصه با خوشحال تمام خونه ها را جمع کردیم که فردا شب یه مهمونی کوچولو بگیریم تا دخترمم خوشحال بشه.

خلاصه کارهامونو با کمک اعضای همیشه در صحنه انجام دادیم و با خیال راحت شب را به صبح رسوندیم.

صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول همیشه اول تلویزیون را روشن کردم ورفتم داخل اشپزخانه.

یه لحظه یه اهنگی مثل مداحی به گوشم خورد.تعجب کردم امروز که شهادت نیست .چرا حال وهوای تلویزیون مثل هر روز نیست.

یه لحظه اومدم داخل حال

اصلا نمیدونم چم شد.دستام می لرزید .قطرات اشک جلوی دیدم را گرفته بود.چشمام سیاهی می رفت .زدم زیر  گریه.

.همسرم سراسیمه اومد داخل اتاق وگفت خانم چیشده؟؟؟؟فقط گفتم حاج قاسم

نگاهی به تلویزیون کردوحال مرا کلا فراموش کرد .

دیدم دوتا دست هاشو گذاشته روی سرش وسرشو انداخته بود پایین.

تا به حال ندیده بودم پیش من گریه کنه. ولی شبنم اشک روی صورتش می درخشید.با هیچکسی حرف نمیزد.دیدم بلند شد لباس هاشو پوشید ورفت بیرون.

نگرانش بودم.هرچی تماس گرفتم جوابمو نمیداد.با اینکه حال خودم تعریفی نداشت بیشتر دل نگران همسری بودم.وقتی حال روحیش خیلی خراب باشه با هیچکسی صحبت نمیکنه.حدس میزدم کجا رفته باشه .گلزار شهدا

دیگه تماس نگرفتم تا حال وهواشو به هم نزنم.

 

شده ای دوست که هیچ چیز حال دلت را خوب نکند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ادامه دارد…

 16 نظر

مادردختری(به قلم خودم)

01 دی 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

به بچه های گروه مدرسه قول داده بودم این هفته با یه موضوع به روز برم سراغشون.

دنبال مطالب وایده های ناب بودم.خیلی جستجو کردم.سرم وچشمام درد میکردن.

گوشی را روی زمین پرت کردم وشروع کردم غُرغُر کردن

چرا خونه ها به هم ریخته است؟

وااای باز اینا را ریختید توی خونه؟

هنوز که کتابهاتونو جمع نکردید؟

ای خدا ظهر شد.غذا چی بپزم؟؟ای داد وبیداد کلاسمم الان شروع میشه.

و …

همچنان که داشتم دادوبیداد میکردم

دخترم گفت مامان مامان چرا اینقد با خودت وما دعوا داری

الان سه ساعته سرت توی این ماسماسکه.میخواستی گوشیتو بزاری زمین تا به کارات هم برسی.خودت به ما میگی اینقد به صفحه موبایل نگاه نکنید چشماتون ضعیف میشه.ولی خودت به حرف خودت عمل نکردی….

یه چیزی که گفت که دیگه زبونم قفل شد.

اخه فسقلی تورا چه به این حرفا.

باتمام وجودبغلش کردم وبوسیدمش.لپشو گرفتم وگفتم خب حاج خانوم  پند اندرزهاتون که تموم شدتشریف ببرید سر درس ومشقتون

با همون زبون بچه گانه گفت

حرفمو آویزه ی گوشت کن.اگه یه بار دیگه ببینم خیلی به این گوشی ور میری تنبیه سختی در انتظارته مادرخانومی.تا یه هفته از این نمیدونم چی چی مجازی محرومی.

با صدای بلند شروع کردم خندیدم .بله قربانی بهش گفتم وروانه ی اتاقش کردم.

حرفاش توی ذهنم رژه میرفتن.

جرقه ای به ذهنم زد.اهان خودشه

فضای افسار گریخته ی فضای مجازی.

غذامو که پختم میام ادامشو براتون تعریف میکنم.

ادامه دارد…

 8 نظر

لحظاتی با مونس تنهایی ها(به قلم خودم)

30 آذر 1399 توسط سربازی از تبار سادات

ادامه دست نوشته قبلی…

با همون بغض همیشگی باهاش حرف میزنم .اشکهایم امان نمیدهند.بدون نوبت روی گونه های صورتم میلغزند.

قران کوچک صورتی ام را در دست میگیرم .چشمهایم رامی بندم وعقلم به قلبم فرمان آرامش می دهد.نفس عمیقی می کشم ویک صفحه از قرآن را باز می کنم.چشمهای اشک آلودم را باز می کنم .آیه 28 سوره مبارکه رعد:  الا بذرالله تطمئن القلوب.

انگار بدنم یخ زده است.توان ندارم حتی دستم را تکان بدهم.موهای تنم سیخ شده است.یه حسی به ادم دست میده که در توان واژه ها نمیگنجه تا بتونم بیانش کنم.

به زبون خودم شروع میکنم قربون صدقه ی خدا رفتن.یا انیس من لا انیس له.

قربونت برم خدا.آخه تو چقدر مهربونی.مونس تنهایی هام.رفیقی که هیچوقت تنهام نذاشتی.برات کم گذاشتم ولی بازم دستمو گرفتی هر بار محکمتر از بار قبل.

شاید براتون بچه گانه به نظر بیاد ولی به عقیده ی من من یک بار فقط یک بار هم شده توی عمرتون این کار را تجربه کنید.بعد می بینید دلتون چطوری آروم میگیره.منو میفهمید.

آرزو میکنم بهترین اتفاقات را در زندگیتون تجربه کنید وحال خوبتون را برام بنویسید.

 

 4 نظر
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه