من ودوستام راه حاج قاسم را ادمه میدیم.(حال ما بعد سردار)
روز شهادت حاج قاسم برای خانواده ما عزای عمومی بود.دخترم که همون روز تولدش بود به جای اینکه از برگزار نشدن جشن تولدش ناراحت باشه از نبود حاج قاسم ناراحت بود.دفتر نقاشیش دیگه رنگین نبود.دیگه دختر خوشحال کنار خانواده را قلم نمی زد.
دفترش پر بود از عکس های کودکانه سردار دلها.نقاشی های پر از حرف مملو از درد ورنج.فقط با مداد مشکی تصویر های ذهنیشو به روی صفحه میاورد.
وقتی به نقاشی هاش نگاه میکردم تصویر یه دخترک گریان توجهم را به خودش جلب کرد.وقتی از اون تصویر پرسیدم حرفی زدم که تا استخوانم سوخت.گفت اون دختر کوچولویی هست که تلویزیون نشون میداد که وقتی گریه می کرد حاج قاسم بغلش می کرد.الان کی بغلش میکنه؟کی براش عروسک میخره؟راستی مامان حاج قاسم خودش دختر داشت؟الان چیکار میکنه؟بعد بلند شد ورفت یه پرچم ایران از داخل کمدش اورد چفیه ی باباشو برداشت با یه پیکسل زیبا که عکس اقا روش بود را اورد وگفت منو شبیه شهیدا کن میخوام ازم عکس بگیری بفرستی برای همون که بابا که خیلی ازش بدش میاد.اسمش ترامپ بود.بهش بگو من و دوستام راه حاج قاسم را ادامه میدیم.
اگه حاج قاسم هم دختر کوچولو داره عکس منو بفرست بگو عارفه خیلی دوستت داره.یه وقت فکر نکنی تنهایی….
#او-یک-فرمانده-بود