حال ما بعد تو {بخش دوم}
#به-قلم-خودم
به سرعت اینترنت گوشیمو روشن کردم .با اینکه تلویزیون شهادت سردار را به طور رسمی اعلام کرده بود هنوز هم نمیخواستم این غم جانکاه را بپذیرم.وارد هر گروهی میشدم اشک وغم وگریه بود.فضای سرد وغم انگیزی سرتاسر شبکه های اجتماعی را فراگرفته بود.دست ودلم به هیچ کاری نمی رفت.چندین وچند بار گوشی تلفنم زنگ خورد ولی جواب ندادم.حتی کسی هم در خونه را میزد در را به رویش باز نمی کردم. سنگینی یه کوه غم را را روی شونه هام حس میکردم.توان هیچ کاری را نداشتم.
بچه ها که از خواب بیدار شدند فهمیدن گریه کردم.دخترم که هنوز در حال وهوای جشن تولد خواهرش بود ازم پرسید مامان ،بابایی رفته وسایل کیک را بخره …همین یه جمله را که گفت محکم بغلش کردم وشروع کردم با صدای بلند گریه کردن.
میدونید یاد چی افتادم؟ یاد اون فرزندان شهدایی که حاج قاسم براشون پدری کرد؟الان زینب حاج قاسم هم یتیم شد.
نه تنها زینب بلکه تمام فرزندان شهدا باردیگر پدر خودشون را از دست دادند.اون پسر بچه ای که سر نماز به حاج قاسم گل داد الان چه حسی داره؟؟
خدایا چقدر این داغ سنگین است؟چراهنوز بعد از یکسال به باور نمی نشیند؟سردار دلها با این دلهای ما چه کردی که یک لحظه بدون تو ارام نمی گیرند؟
ادامه دارد…