خلوتگاه مادر
#به_قلم_خودم
به آرامی دستگیره در چوبی قدیمی را چندبار بالاو پایین کرد ،دستانش می لرزید ،نمی توانست در را باز کند،انگار زبانه در گیر بود،با چند ضربه ی دست در باز شد.
صدای قیژ قیژ در گوش خراش بود ونیاز به روغن کاری داشت.
در نیمه باز بود که فضا پر شد ازعطر محمدی وصدای در فراموشش شد.
اولین چیزی که به چشمش میخوردقاب عکس شیشه ای مربعی فرزند شهیدش بود که در کنار حاج قاسم آرام گرفته بود.
آرام آرام روی قالی قرمز دست بافت سه در چهار وسط اتاق قدم گذاشت.انگار تمام گل های دنیا فرش راهش بودند.
فانوس نفتی ترک برداشته ی داخل طاقچه را با کبریت کنارش روشن کرد.
دستی به عکس علی کشید وبا صدای آهسته صلواتی فرستاد.
پارچه سفید گلدار را از روی صندلی چوبی کنار زد ،با طمانینه ی همیشگی روی صندلی نشست.
تمام حواسش به سمت دیواری بود که عکس کربلا بر آن نقش بسته بود وصدای جیر جیر صندلی را نمی شنید.
نگاهش به گل های محمدی و شمعدانی پشت پنجره افتاد که با گلبرگ های زیبایشان جلوه گری می کردند.دستش را به دیوارگچی اتاق گرفت و خودش را به گل های درون طاقچه رساند.
دست نوازشی بر سر گل هایش کشید وبا لیوان سفالی گلدار کنار گلدان های پلاستیکی صورتی وآبی، آنها را سیراب کرد.
با دستمال سفید ساده ی کنار گلدان ها شیشه ی پنجره ی روبه حیاط را گردگیری کردو با لبخندی بر لب بچه هایی را که داخل حیاط بازی می کردند نگاه می کرد.
موسوی