فرشته مهربان
#به_قلم_خودم
?فرشته مهربان
دم دمای صبح بود. سراسیمه از خواب بیدارشدم. دیرم شده بود. دست و صورت نشسته، لباسهایم را پوشیدم و کتابهایم را جمع وجور کردم.
دستی به سر وصورتم کشیدم و آرام در را باز کردم که بیدار نشود. همین که به دستگیرهی در اشاره کردم با صدای نحیف و بیرمقش صدایم کرد. مامان جان صبحانه خوردی؟ پالتو پوشیدی؟ناهارت رابردی؟ چاییت را خوردی و هزار تا سوال مادرانهی دیگر.
برگشتم محکم بغلش کردم، دست و صورتش را بوسیدم و گفتم بله خانوم خانوما. فرشته مهربان حواسم به خودم هست. شما هم قرصهایت را بخور. تا من نیامدم بیرون نروی. هوا خیلی سرد و زمین یخ زده است. همین جا زیر کرسی استراحت کن به جای من هم یک کم بخواب.
لبخندی زد و گفت خانم معلم دیگر امر و فرمایشی ندارید؟لبخند که زد چین و چروکهای صورت قشنگش بیشتر نمایان شد. پیش خودم گفتم مادرم جوانیش، زیباییش، شور و شوقش را برای من خرج کرده است. من در قبالش چکار کردم؟ناخواسته چشمهایم پر اشک شد. با دستانش چشمهای اشک آلودم را نوازش داد وگفت چه شد مادر؟
ادامه دارد…
✍به قلم خودم
?چهارمحال بختیاری