سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

تجدید عهد(به قلم خودم)

26 مهر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

 

#به قلم_خودم

دستگیره در را به ارامی به سمت پایین حرکت داد.در اتاق را بازکرد و به سمت کمد دیواری چوبی اتاق حرکت کرد.

کشوی کمد دیواری سفید اتاق سه در چهار را باز کرد. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد چادر نمازسفیدبا گلهای صورتی بود که عطر خوش آن در فضا می پیچید. جانماز ترمه ی سرمه ای یادگار مادر را بیرون اورد.ارام ارام گوشه های جانماز را صاف کرد و تسبیح نارنجی دانه درشت داخلش را کنار مهر کربلای داخل جانماز گذاشت.چادرنمازش را پوشید وموهای طلایی اش را به سمت راست صورت استخوانی اش صاف کرد.شال سفیدش را مرتب کرد و چشمان عسلی اش رابست و نفس عمیقی کشید.

سرش را به سجده گذاشت.انگار غم عالم بر دلش سنگینی می کرد.قطرات اشک ،همچون نگین بر روی جانمازش می درخشیدند.

دوباره با خدایش تجدید عهد کرد.

خدایا خودت گفتی هر کجا فهمیدی اشتباه کردی برگرد.

امروز برگشتم تا دوباره در اغوشت ارام بگیرم.

 

.

 نظر دهید »

داغی که هیچوقت سرد نمی شود(به قلم خودم)

19 مهر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

چقدر این عکس حرف دارد..

خواستم قلم بردارم و زخم دلهای همسران شهدا را به تصویر بکشم،اما قلم عاجز است از به تصویر کشیدن دردهایی که هیچ وقت و هیچ کجا گفته نشد.

حتی تصور اینکه عاشقانه کسی را دوست داشته باشی و با دستان خودت بند پوتینش را ببندی و راهی جاده ای کنی که می دانی برگشتی ندارد ،برای ما قابل هضم نیست.

چگونه اشک های شبانه و مخفیانه همسران شهدا را به تصویر بکشم ؟یا چطور ارزوهای به بار ننشته ی مادران شهدا برای فرزندانشان را به قلم بیاورم که حقشان ادا شود؟

مگر می شود تمام دلتنگی های یک دختر 5 ساله را در یک صفحه کاغذ به زبان اورد؟

نگاه های منتظر و چشم های اشک آلود پدران شهدا را چگونه به تصویر بکشم که مدیونشان نباشم؟

بغضم گلویم را می فشارد.دستام تاب نوشتن ندارند.چشمهایم خیس اشک می شوند و قطرات اشک صفحات دست نوشته هایم را مات می کند و دیگر توان حرف زدن نیست…

 1 نظر

نذر مادر(به قلم خودم)

05 مهر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_افق_اربعین

#به_قلم_خودم

با صدای شکسته شدن چیزی از خواب پریدم.گیج و منگ بودم.سراسیمه به سمت اتاقش دویدم.انگار در قفل شده بود.هرچه دستگیره ی آهنی در چوبی اتاقش را بالا و پایین می کردم زبانه ی قفل در تکان نمی خورد.باپای راستم محکم بر لبه ی پوسته پوسته شده ی در قهوه ای رنگ کوبیدم تا باز شد.

خودش را به زور به لبه ی  تخت فلزی آبی رنگش رسانده بود‌ و لیوان آبخوری شیشه ای را از روی میز عسلی کنار تختش به پایین انداخته بود.

خودم را با عجله به او رساندم.زیر بغل هایش را گرفتم تا بلند شود و بنشیند.

همین که بلندش کردم شروع کرد به گریه کردن.

با دستمال سفید گلدوزی شده ی کنار بالشت مخمل قرمز رنگش اشک هایش را از روی گونه های استخوانی اش پاک کردم.

روسری سیاه منجق دوزی شده اش را مرتب کردم و بوسه ای بر دستان پر چین و چروکش زدم و خرده شیشه های ریخته شده بر روی قالی خشتی دست بافت را جارو‌کردم.

کنارش نشستم و سرم را روی شانه های نحیف ولاغرش گذاشتم.

با چشمان گود افتاده ی پشت عینک های ذره بینی اش به رادیوی قدیمی داخل طاقچه اشاره کرد. 

رادیو را برایش اوردم و موج همیشگی معارف را برایش تنظیم کردم.

زیارت اربعین را می خواند.السلام علی ولی الله و حبیبه،السلام علی خلیل الله و نجیبه …

همین که اسم امام حسین علیه السلام فضا را معطر کرد ،مادرم  ارام ارام زیر لب با خودش نجوایی کرد و اشک هایش سرایز شد.

گوشم را به لبهای خشکیده و ترک خورده اش چسباندم تا صدایش را بشنوم.

((امروز اربعینه و من  جاموندم.

آرزوی زیارت دوباره ی حرمت را به دلم نزار حسین.

درسته گناهکارم و روسیاه اما هنوز به عشق تو زنده ام آقا.

دستمو بگیر تا دوباره بلند شم و راهی حرمت شم.

نذر مادرت حضرت زهرا علیها سلام ۱۴هزار صلوات میفرستم تا دوباره بین الحرمترا ببینم و اونجا زیارت عاشورا بخونم))

درسته ۶ ماه بعد از اون نذر مادرم کربلایی شد .

آقاجانم تو را به علی اصغرت قسم منم کربلایی کن.

 

 5 نظر

حسرت

27 شهریور 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به-افق-اربعین

#به-قلم-خودم

غبطه می خورم به حال کسانیکه خاطرات کربلایی شدنشان را با چه شوق و ذوقی تعریف می کنند.وقتی به چشمانشان خیره بشوی شوق وصف ناشدنی را میتوانی حس کنی.چنان با اب وتاب برایت صحبت می کنند که احساس می کنی نفست بالا نمی اید و داری خفه می شی. 

دوست داری تمام زندگیت را بدهی و یک لحظه عاشقی انها را بخری

 نظر دهید »

آغوش خدا

26 شهریور 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

شده به ته خط برسی؟

لبه پرتگاه باشی و دو دل؟

بپرم یا برگردم؟

اگه برگردم تحمل ندارم.اصلا با چه رویی برگردم؟!

اگه بپرم،گرگ ها تیکه پاره ام می کنند.دیگه چیزی ازم نمی مونه،هیچی هم که عوض نمیشه هیچ،یه پایان تلخو قبول کردم.

پذیرفتم که ضعیفم و شکست خوردم.

پس برمی گردم.هر چند سخت ولی بر می گردم.بر می گردم و تمام‌خرابی های پشت سرم را درست می کنم.

تیر وتخته های سر راهم را پل می کنم و از اقیانوس غم می گذرم.

تمام‌راه را می دَوَم تا خار وخاشاک زمین جلوی حرکتم‌را نگیرند و پشیمانم نکنند.

چشمم را به روی تاول های پاهایم می بندم تا خون های جاری از زخم های کهنه را نبینم.

نگاهم را به پیش رو می دوزم تا شکست های پشت سرم را نبینم .

مسیرم را خووووب دید می زنم تا کج راهه نروم.سراب را آب نمی بینم.

عینک بد بینی را کنار می اندازم و به افق های پیش رو خیره می شوم.

با تمام وجود خدا را در لابه لای گره های کور زندگی ام پیدا می کنم و گره ها را با دستان پینه بسته ی خودم باز می کنم.

اغوش خدا همیشه برای پذیرش یک عبد عاصی باز است‌.مرا بپذیر که سخت محتاجت هستم خدا.

ای امید دل تمام نا امیدان،دست خالی برم نگردان.

 

 

 

 

 

 

 نظر دهید »

دل شکسته(به قلم خودم)

25 شهریور 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_افق_اربعین

#به_قلم_خودم

 تمام خستگی های عالم روی دوشم و تمام غم ها روی دلم سنگینی می کرد.

بی اختیار صورتم غرق اشک شد.از هر مژه ام ده ها قطره ی اشک بر روی گونه های استخوانی ام جاری میشد.

قلبم تیر می کشید‌.انگار مشت آهنین بر سرم می کوفتند و موهایم را می کشیدند.

انگشت هایم را در دل هم جا دادم و محکم مشت کردم.

زبانم در دهان نمی چرخید تا جوابم را بدهم.

فقط تا مغز استخوانم می سوخت.

هیچوقت آن نگاه پر از کینه و زبان سرخش را وقتی که به من گفت : این آقایی که تو اینقدر از او صحبت می کنی کی قرار است جواب تو را بدهد؟اصلا کی قرار است تو را به بین الحرمینش راه بدهد،فراموش نمی کنم.

مثل همیشه سکوت کردم.

تنها ملجا درمان من همان امامزاده ی همیشگی بود که وقتای تنهایی به او پناه می بردم و آنقدراشک می ریختم تا آرام بگیرم.

گاهی سکوت می کنم نه برای اینکه جوابی نداشته باشم.

سکوت می کنم تا….

شده براتون اتفاقی بیفته کسی بهتون حرفی بزنه که هزار تا جواب داشته باشید ولی نتونید به زبون بیارید؟؟

 نظر دهید »

هجران

25 شهریور 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_افق_اربعین

#به_قلم_خودم

با تمام وجودم چسبیدم به آن اتوبوسی که زائران کربلا را باخود حمل می کرد.

آنقدر اشک ریختم که چشمان جز سیاهی چیزی نمی دید.

صورتم گُر گرفته و صدایم گرفته ام بود.

با اینکه نه سال بیشتر نداشتم ولی شوقی عجیبی برای رفتن داشتم.

 ده سالی از این اتفاق می گذرد و هنوز داغ کربلا بر دلم هست.

نمی دانم تا کی سهم من از کربلا ، چسبیدن به ماشین زائران است؟؟؟

 

 نظر دهید »

حسرت دیدار

24 شهریور 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_افق_اربعین

امسال هم مثل سال های گذشته ،حسرت زیارت کربلا به دلم ماند.

بغض گلویم را فشار می دهد.

گناهانم بر روی دوشم سنگینی می کنند.

نمی دانم به تقاص کدامین گناهم ، توفیق زیارت شش گوشه اقا اباعبدالله الحسین از من گرفته شده؟

اما مگر نه این است که می گویند که دلت که شکست دعایت مستجاب می شود؟

پس بار خدایا به دل شکسته مادران شهدا حسرت زیارت کربلا را به دل عاشقانش نگذار

 

 نظر دهید »

جشن سه سالگی زهرا(به قلم خودم)

20 شهریور 1400 توسط سربازی از تبار سادات

در شام نوری می‌درخشد!

پروانه‌ کوچکی هم در خرابه‌های شام دلتنگِ نور می‌شود!

#به-قلم-خودم

جشن تولد 3سالگی اش بود.تمام اتاق را پرکرده بودند از ریسه های رنگی و لامپ های کوچک چشمک زن.

زهرا هم لباس عروس شیری رنگش را پوشیده بود و با کلاه تولدش ،خودش را سرگرم کرده بود و هرازگاهی به کیک تولدش ناخنکی می زد.

نگاه های مضطرب مادر زهرا به ساعت دیواری چوبی توجه مرا به خودش جلب کرد.به سمتش رفتم،دستانش را ارام در دستم گرفتم.انگار کوه یخ بود.

با دستم به شانه اش ضربه ی ارامی زدم تا به خودش بیاید.دلیل این همه اضطراب را نمیدانستم.

شال نخ صورتی اش را از کنار گوشش رد کردم و ارام در گوشش تیکه ای به او انداختم تا خودش را جمع وجور کند و شاید لبخندی به روی لبان نازک خشکیده اش بیاید.

اما تبسم که نکرد هیچ،اشکی ارام از گوشه ی چشمان شهلایی اش بر روی گونه های استخوانی اش جاری شد.

دستمال کاغذی را از روی میز چوبی جلوی مبل ها برداشتم و اشک هایش را از روی صورتش پاک کردم تا کسی متوجه ناراحتی صاحبخانه نشود.

روی مبل های قهوه ای رنگ نشاندمش و لیوان شیشه ای اب را به او تعارف کردم.

دستانش می لرزید،عرق سرد روی پیشانی اش نشسته بود.دهانش قفل شده بود.با زحمت زیادی جرعه ای اب به او نوشاندم.علت را جویا شدم.

بریده بریده حرف می زد.

تنها چیزی که از حرفهای مادر زهرا فهمیدم این بود که پدر زهرا ماموریتی رفته که هنوز از او خبری نشده بود.

دلم مثل سیر وسرکه می جوشید.به سمت دستشویی داخل حیاط رفتم و آبی به سر وصورتم زدم.همان هنگام  زنگ حیاط به صدا در امد.تپش قلبم زید شد.ارام ارام به سمت در بزرگ اهنی رفتم.دستانم توان نداشت تا در را بازکنم.نفسی عمیق کشیدم و در را باز کردم.دوتا سرباز با لباس نظامی دم در ایستاده بودند و سرشان را پایین انداخته بودند.

همین که چشمم به انها افتاد پاهایم سست شد.محکم در را تکیه گاه خودم قرار دادم و نامه را از دست سربازان گرفتم.

نامه پدر زهرا برای جشن تولد دختر سه ساله اش.

پدری که هیچوقت نتوانست در جشن سه ساگی دخترش شرکت کند…

 11 نظر

گناهان یک هفته ی نوجوان 16ساله(به قلم خودم)

16 شهریور 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

.( اینکه چطور این عکس به دستم رسید داستانی دارد)

انقدر غرق دنیا و روزمرگی ها شده ایم که فراموش کرده ایم یک جهان دیگری وجود دارد.جاییکه برای ثانیه ثانیه ی عمرمان بایدپاسخگو باشیم.

باید جوابی داشته باشیم برای این همه غفلت!!!!!

نمازهایی که با سرعت هرچه تمام تر خواندیم!روزه هایی که با اکراه و غر زدن گرفتیم!حرفهای نسنجیده ای که دل دیگران را شکست و ما نفهمیدیم!قصوری که در انجام مسیولیت هایمان داشته ایم!

سرتان را درد نیاورم.فقط بیاید به خودمان بیاییم.به حساب خودمان برسیم قبل از انکه به حسابمان برسند.

با تمام کوتاهی هایمان بازهم نور امیدی  برایمان سوسو می زند.ان نور همان توبه است.

خدای مهربانم خودش گفته یک قدم به سمت من بیا تا من چندین گام به سوی تو بیایم.

اما یادمان باشد همین توبه هم لیاقت میخواهد.چه انسان هایی که به امید توبه هرکاری کردند ولی افسوس که اجل این فرصت را از انها گرفت.

خوف و رجایی که می گویند همین هست.ترس از کیفر گناهان و امید به رحمت خداوند

امیدی که همراه با توبه و حلالیت طلبیدن از دیگران است

 

در قنوت نمازهای شبانه نام مراهم ببرید که سخت محتاج دعایم.

 1 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه