جشن سه سالگی زهرا(به قلم خودم)
در شام نوری میدرخشد!
پروانه کوچکی هم در خرابههای شام دلتنگِ نور میشود!
#به-قلم-خودم
جشن تولد 3سالگی اش بود.تمام اتاق را پرکرده بودند از ریسه های رنگی و لامپ های کوچک چشمک زن.
زهرا هم لباس عروس شیری رنگش را پوشیده بود و با کلاه تولدش ،خودش را سرگرم کرده بود و هرازگاهی به کیک تولدش ناخنکی می زد.
نگاه های مضطرب مادر زهرا به ساعت دیواری چوبی توجه مرا به خودش جلب کرد.به سمتش رفتم،دستانش را ارام در دستم گرفتم.انگار کوه یخ بود.
با دستم به شانه اش ضربه ی ارامی زدم تا به خودش بیاید.دلیل این همه اضطراب را نمیدانستم.
شال نخ صورتی اش را از کنار گوشش رد کردم و ارام در گوشش تیکه ای به او انداختم تا خودش را جمع وجور کند و شاید لبخندی به روی لبان نازک خشکیده اش بیاید.
اما تبسم که نکرد هیچ،اشکی ارام از گوشه ی چشمان شهلایی اش بر روی گونه های استخوانی اش جاری شد.
دستمال کاغذی را از روی میز چوبی جلوی مبل ها برداشتم و اشک هایش را از روی صورتش پاک کردم تا کسی متوجه ناراحتی صاحبخانه نشود.
روی مبل های قهوه ای رنگ نشاندمش و لیوان شیشه ای اب را به او تعارف کردم.
دستانش می لرزید،عرق سرد روی پیشانی اش نشسته بود.دهانش قفل شده بود.با زحمت زیادی جرعه ای اب به او نوشاندم.علت را جویا شدم.
بریده بریده حرف می زد.
تنها چیزی که از حرفهای مادر زهرا فهمیدم این بود که پدر زهرا ماموریتی رفته که هنوز از او خبری نشده بود.
دلم مثل سیر وسرکه می جوشید.به سمت دستشویی داخل حیاط رفتم و آبی به سر وصورتم زدم.همان هنگام زنگ حیاط به صدا در امد.تپش قلبم زید شد.ارام ارام به سمت در بزرگ اهنی رفتم.دستانم توان نداشت تا در را بازکنم.نفسی عمیق کشیدم و در را باز کردم.دوتا سرباز با لباس نظامی دم در ایستاده بودند و سرشان را پایین انداخته بودند.
همین که چشمم به انها افتاد پاهایم سست شد.محکم در را تکیه گاه خودم قرار دادم و نامه را از دست سربازان گرفتم.
نامه پدر زهرا برای جشن تولد دختر سه ساله اش.
پدری که هیچوقت نتوانست در جشن سه ساگی دخترش شرکت کند…