تک نوشت
قدم هایم را استوارتر از دیروز برمیدارم تا به دشمنانم نشان بدهم من مدافع حرمی هستم که شهیدسلیمانی فرمودند.
حرمی که اگر نباشد نه حرم ابراهیمی می ماند نه حرم محمدی.
به عشق جمهوری اسلامی ایران وبه یاد تمام مدافعان از حریم ملتم رأی می دهم.
قدم هایم را استوارتر از دیروز برمیدارم تا به دشمنانم نشان بدهم من مدافع حرمی هستم که شهیدسلیمانی فرمودند.
حرمی که اگر نباشد نه حرم ابراهیمی می ماند نه حرم محمدی.
به عشق جمهوری اسلامی ایران وبه یاد تمام مدافعان از حریم ملتم رأی می دهم.
#به_قلم_خودم
برای تو می نویسم
ای رفیق
می نویسم تا به یادگار در تاریخ بماند این مردانگی پدران شما وحقد وکینه دشمنان
می نویسم از جنگ نابرابر گلوله وسرب وبمب شیمیایی در برابر سنگ
می نویسم از مادرانی که داغ جوان دیدند وخم به ابرو نیاوردند تا دل رهبرشان نرنجد
قلم می زنم وتمام مردانگی کوچک قامتان در عرصه ی دفاع را به تصویر می کشم تا تاریخ این ها را به یاد داشته باشد.
ثبت می کنم تمام فداکاری خواهران شهدایی را دل کندن از عزیزانشان در راه دفاع از میهن
#به قلم خودم
حسرت
با خوشحالی تمام ،پیراهن صورتی ای که پدر برای جشن تولد ۷سالگی اش خریده بود را پوشید وچندباری دور باغچه ی حیاط چرخید.
یکی از گلهای محمدی باغچه را کند وبه سمت بابا علی دوید.
دستانش را دور گرون پدر حلقه کرد ومحکم او را در آغوش گرفت.
پدر که شاهد خوشحالی زینب بود دستی به صورت سفید دخترش کشید وموهای طلایی اش را به سمت راست صورتش حرکت داد.
زینب به پدرش گفت:
((بابا میشه همون قصه ای را که هر شب براممیگفتی را الان دوباره بگی))
پدر که خوشحالی را در چشمان خمار زینب می دید درخواست زینب را قبول کرد وشروع به تعریف کردن قصه نمود.
هنوز قصه اش تمام نشده بود که زینب در دامان پدرش به خواب رفت.
بابا علی وقتی جسم بی جان زینب را دربین آن همه جنازه ی خونین در مدرسه دید،اورا آغوش کشید وتمام خاطرات کودکی زینب در ذهن پدر تداعی شد.
این بار پدر به جای اینکه از تماشای خواب دخترش لذت ببرد و به صورت سفید وعروسکی دخترش خیره شود تا تمام غصه های دنیا را فراموش کند،چشمانش را بست تا صورت خونین زینب را نبیند.
#افغانستان_تسلیت
#به قلم خودم
اسکاچ های رنگارنگ
با ناراحتی چادر نماز جشن تکلیفش را جمع کرد واز مسجد بیرون رفت.
مادربزرگ که متوجه ناراحتی زینب شد به دنبال او رفت وعلت ناراحتی اش را جویا شد.
زینب با حالتی بغض الود گفت:من هم دوست دارم برای افطاری نذری بدهم ولی هیچ پولی …
هنوز صحبتش تمام نشده بود که اشک هایش روی گونه های سرخ وسفیدش جاری شد وخودش را در آغوش مادربزرگش انداخت واو را محکم بغل کرد.
صغری خانم دستی به صورت سفید زینب کشید وگفت:دخترقشنگ من،حالا یه راهی بهت نشون میدم تا توهم بتونی پول در بیاری وبتونی برای افطاری شاممیلاد امام حسن علیه السلام نذری بدی.
زینب با آستین بلوزعروسکی اش اشکهای روی صورتش را پاک کرد وبا خوشحالی گفت :آخ جون
چکاری عزیز؟
مادربزرگ او را با خود به خانه اش برد وکامواهای رنگ رنگی را با یک قلاب کوچک جلوی زینب گذاشت.
زینب با تعجب به مادربزرگ نگاه کرد وگفت:
یعنی من ببافم؟من که بلد نیستم؟
صغری خانم عینک های ته اسکانی اش را روی دماغ گوشتی اش تکانی داد وگفت:خودم یادت میدم دخترکوچولو.
من میدونم که تو دختر با استعدادی هستی ومیتونی اسکاچ های رنگارنگ زیبایی ببافی.
وقتی با همدیگه ده تا اسکاج ظرفشویی بافتیم میبریم وبه همسایه ها میفروشیم.
زینب که از خوشحالی، چشمان ریزش برق می زد به سمت کامواها رفت و قلاب را در دستش گرفت واز صغری خانم خواست تا بافتن را به او یاد بدهد.
مادربزرگ هم دستان زینب را در دستش گرفت وشروع به اموزش کرد.
زینب هم با تمام شوق وذوقی که داشت بعد از یک روز اسکاچ های کج وکوله ای بافت ومادربزرگ فقط از کار او تعریف می کرد.
بالاخره روز سوم با هماهنگی قبلی صغری خانم با همسایه ها تمام اسکاچ های زینب به فروش رفت و اوهم توانست در افطاری آن شب، نذر خود را ادا نماید.
#به_قلم_خودم
رفاقت
نگاههای سنگین وپچ پچ های گاه وبیگاهی که در خیابان میدیدم غم دوری از وطن را برایم چندین برابر می کرد.
در ذهنم از محله مان یک غول بی شاخ ودم ساخته بودم وبه خودم قول داده بودم که هیچوقت از خانه بیرون نروم .
یک هفته ی کامل خودم را در زیر زمین مشغول ساخت کاردستی کرده بودم تا چشمم به چشم کسی نیفتد.
ساعت حول وهوش ۴بعدازظهر بود که با صدای در خانه از خواب بیدار شدم.هرچه صدا کردم کسی از داخل خانه جوابم را نداد.مادرم برای پخت افطاری نذری به خانه همسایه رفته بود.با بی میلی تمام به سمت در حیاط رفتم ودر را باز کردم.
دیدن قیافه ی بشاش علی پسر همسایه خوابم را از چشمم ربود.
دست پاچه شده بودم.چشمهایم را با دست های نشسته مالشی دادم تا ببینم خوابم یا بیدار؟
علی دستش را سمت من دراز کرد وبا لبخندی ملیح گفت:((السلام یا حبیبی.اشلونک یا رضا؟
مادرت می گفت کاردستی های قشنگی بلدی درست کنی.اومدم دنبالت تا بریم برای روز قدس عروسک هایی را درست کنیم وبرای فردا اماده بشیم))
با خوشحالی تمام دستم را به نشانه ی رفاقت سمت علی دراز کردم ومدام پشت سرهم سوال می پرسیدم
بقیه ی همکلاسی ها هم هستند؟
مادرم خانه شماست؟
مگر شما مرا دوست دارید؟
علی که خنده اش گرفته بود با همان لبخندی که بر لب داشت گفت:
((تو همیشه خودت را از ما جداکردی،نسبت به ما قضاوت عجولانه داشتی.برای ما مسلمانان قومیت مهم نیست ))وآیه ((ان اکرمکم عندالله اتقاکم؛گرامی ترین شما نزد خدا باتقواترین شماست))۱ را برام یادآوری کرد
سرم را پایین انداختم وگفتم:من فکر می کردم شما دوست ندارید با من که یک عراقی هستم دوست بشوید بخاطر همین در این چند ماهی که بخاطر ماموریت پدرم به اینجا آمده ایم نتوانستم دوستی پیدا کنم.
علی که عرق از روی پیشانی کشیده اش به روی ابروهای پیوندی اش نشسته بود دستم را فشار داد وگفت ((ما همه باهم برادریم.
حالا برولباسهاتو بپوش وبیا تا بریم به حساب عروسک نتنیاهو برسیم.))
من که از خوشحالی اشک در چشمانم حلقه زده بود به سرعت به سمت خانه برگشتم ولوازم مورد نیاز را جمع کردم وبا علی به سمت پایگاه بسیج راهی شدیم.
تمام مسئولیت برگزاری راهپیمایی قدس آن سال به هییت جوانان ما سپرده شد.
۱.سوره حجرات آیه ۱۳
#به_قلم_خودم
نگاه خدا
بدون اطلاع دادن به صاحبخانه،آهسته در راباز کردم ،کفش هایم را در دستهایم گرفتم وبی سروصدا مهمانی مختلط را ترک کردم.
انگار به انجا تعلق نداشتم.روزی که به اصرار پروانه قبول کردم به ان مهمانی بروم به اسم یک دورهمی دوستانه بود.
من که تازه چندماهی بود برای تحصیل در دانشگاه به تهران رفته بودم هیچ کجا را بلد نبودم،نمیدانستم به کجا پناه ببرم.
دور وبرم تا چشم کار می کرد سیاهی بود .تنها صدایی که به گوش می رسید صدای زوزه ی گرگ های گرسنه بود.
کلاه کاپشنم را روی سرم گذاشتم وزیپ آن را تا انتها کشیدم.چادرم را که برایم قوت قلبی بود از داخل کیف دستی ام دراوردم وسرم کردم.
سوسوی چراغی، نیرویی دوباره به پاهای بی رمقم داد.قدم هایم را محکمتر وتندتر برداشتم تا زودتر به ان چراغ جادو برسم.
هرچه نزدیک تر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد.وقتی به ان نور رسیدم بی اختیار روی زمین نشستم ،اشک امانم را بریده بودند.
خدای من دوباره به جای مچ گیری دستم را گرفتی.!؟
در افکار بی سراپای خودم غوطه ور بودم که گرمای دستی روی شانه هایم رشته افکارم را پاره کرد.
دستی به صورتم کشیدم،اشک هایم را با استین کاپشنم پاک کردم همین که خواستم حرفی بزنم گفت:
((دخترم خدا تو را رسوند.کسی همراهم نیست این غذاها را کمکم ببر داخل مسجد.))
زبانم بند امده بود،بی اختیار بلند شدم ،چادرم را تکاندم وسرم را به علامت قبول تکان دادم.
با دستانی لرزان پرده مسجد را کنار زدم،دو قدم به عقب برگشتم وهمین که خواستم با آن خانم صحبت کنم دیدم کسی نیست.
من مانده بودم ویک سبد غذای نذری همراه با سجاده ی گلدوزی شده و چادر نماز سفیدگل گلی.
به هر نحوی بود وارد مسجد شدم،نگاه های مردم به چادر خاکی وچشمانم که همچون لخته ی خون بود روی دوشم سنگینی می کرد.
بی توجه به نگاه های سنگین خانم ها به ستون اخری مسجد تکیه دادم وچادرم را روی صورتم کشیدم.چشمان خسته ام را بستم.همین که خواستم چرتی بزنم یاد حرف مادرم افتادم
((دخترم این شب ها را از دست نده،معلوم نیست سال دیگه زنده باشیم یا نه.حالا که خدا دعوتت کرده استفاده کنه))
به سمت وضوخانه مسجد رفتم،آبی به سر وصورتم زدم.تن وجانم را شستشویی دادم.
جانماز را پهن کردم وچادر نماز راسرم کردم
مفاتیح جیبی داخل سجاده را برداشتم ،زیپ آن را باز کردم،برگه ای کوچیک از داخل ان روی زمین افتاد.
ان را برداشتم ونوشته ی روی ان را خواندم
الهی العفو الهی العفو
#نقد
موسوی
#به_قلم_خودم
روزمبادا
با بی حوصلگی تمام دفترچه ی منو را از روی میز شیشه ای کافه برداشت وبا صدایی غم بار گفت:((خانم جان من که چیزی از گلوم پایین نمیره ولی تو هرچی میخوای سفارش بده))
من که میدانستم علی روی موهای پرکلاغی اش حساسیت ویژه ای دارد،با آب معدنی روی میز دستم راخیس کرده وبا انگشت اشاره ی دست راستم موهایش را به هم ریختم وبا عشوه ای زنانه گفتم اگر همسرجان چیزی میل نفرمایند من هم چیزی سفارش نمی دهم .
لبخند ملیحی روی صورت کشیده اش نقش بست وگفت:(امان از دست تو بانو.چقدر خوبه که تورا دارم.توی تمام لحظات سختی وخوشی کنارم بودی.ولی زهرا جان فکر پرداخت اجاره ی این ماه مغازه ذهنمو خیلی مشغول کرده)
بین حرفش پریدم وگفتم مگه تو همیشه نمی گفتی خدا روزی رسونه؟
خودتم حرفای خودتو قبول نداری.از تو بعیده علی آقا.
اگه قول بدی همسری خوبی باشی یه خبر خوش بهت میدم.
علی که بی صبرانه منتظر بود گفت:
+باشه خانوم قول میدم دیگه جوراب هامو روی مبل نندازم
++ اره خوبه ولی در ضمن باید شام هم درست کنی.
+چشم.بگو دیگه نصف عمر شدم
++باشه حالا یه کم صبر کن تا فکرامو بکنم.
به صورت بریده بریده گفتم من پول دارم
+یعنی چی پول دارم؟راست میگی؟چقدر؟ازکجا اوردی؟
++ایست کن آقا.چه خبرته؟یکی یکی
منو دست کم گرفتی؟به قول مادرم من یک خانم آینده نگر هستم.
من یه حساب پس انداز دارم که پول های اضافه از خرج هر ماه زندگیمان را به آن واریز می کردم.
بهت چیزی نگفتم تا یه روز مبادایی بتونم غافلگیرت کنم.
فردا هم روز مباداست.انشالله بدون حرف پیش فردا میریم بانک واجاره این ماه را پرداخت می کنیم.
چشمان علی از خوشحالی برق می زد.نگاهش را از من می دزدید تا متوجه اشک های حلقه زده در چشمان خمارش نشوم.
من هم خودم را به ندیدن زدم و گفتم:خب حضرت عشق حالا اجازه میدید یه چیزی سفارش بدیم بخوریم یا هنوز میخوای غمبرک بزنی؟
صدای خنده ما در فضا پیچید.
موسوی
#به_قلم_خودم
روزمبادا
با بی حوصلگی تمام دفترچه ی منو را از روی میز شیشه ای کافه برداشت وبا صدایی غم بار گفت:((خانم جان من که چیزی از گلوم پایین نمیره ولی تو هرچی میخوای سفارش بده))
من که میدانستم علی روی موهای پرکلاغی اش حساسیت ویژه ای دارد،با آب معدنی روی میز دستم راخیس کرده وبا انگشت اشاره ی دست راستم موهایش را به هم ریختم وبا عشوه ای زنانه گفتم اگر همسرجان چیزی میل نفرمایند من هم چیزی سفارش نمی دهم .
لبخند ملیحی روی صورت کشیده اش نقش بست وگفت:(امان از دست تو بانو.چقدر خوبه که تورا دارم.توی تمام لحظات سختی وخوشی کنارم بودی.ولی زهرا جان فکر پرداخت اجاره ی این ماه مغازه ذهنمو خیلی مشغول کرده)
بین حرفش پریدم وگفتم مگه تو همیشه نمی گفتی خدا روزی رسونه؟
خودتم حرفای خودتو قبول نداری.از تو بعیده علی آقا.
اگه قول بدی همسری خوبی باشی یه خبر خوش بهت میدم.
علی که بی صبرانه منتظر بود گفت:
+باشه خانوم قول میدم دیگه جوراب هامو روی مبل نندازم
++ اره خوبه ولی در ضمن باید شام هم درست کنی.
+چشم.بگو دیگه نصف عمر شدم
++باشه حالا یه کم صبر کن تا فکرامو بکنم.
به صورت بریده بریده گفتم من پول دارم
+یعنی چی پول دارم؟راست میگی؟چقدر؟ازکجا اوردی؟
++ایست کن آقا.چه خبرته؟یکی یکی
منو دست کم گرفتی؟به قول مادرم من یک خانم آینده نگر هستم.
من یه حساب پس انداز دارم که پول های اضافه از خرج هر ماه زندگیمان را به آن واریز می کردم.
بهت چیزی نگفتم تا یه روز مبادایی بتونم غافلگیرت کنم.
فردا هم روز مباداست.انشالله بدون حرف پیش فردا میریم بانک واجاره این ماه را پرداخت می کنیم.
چشمان علی از خوشحالی برق می زد.نگاهش را از من می دزدید تا متوجه اشک های حلقه زده در چشمان خمارش نشوم.
من هم خودم را به ندیدن زدم و گفتم:خب حضرت عشق حالا اجازه میدید یه چیزی سفارش بدیم بخوریم یا هنوز میخوای غمبرک بزنی؟
صدای خنده ما در فضا پیچید.
#داستان
#به_قلم_خودم
باهم وبرای هم
سجاده اش را زیر سقف آسمان پهن کرد،قرآن یادگاری مادربزرگ را کنار مهر کربلایش گذاشت وتسبیح گلی متبرک به ضریح شش گوشه ی امام حسین را در دستش چرخاند
اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم
اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم …
هنوز یک دور تسبیحش تمام نشده که بود که با شنیدن صدای علی اقا ،پابرهنه به سمت خانه دوید.
چادر نماز گل گلی اش به دستگیره ی فلزی در گیر کرد وگوشه اش پاره شد
وقتی به داخل خانه رسید متوجه شد علی آقا از تخت پایین افتاده وتوان حرکت ندارد.
دست های استخوانی اش را زیر بغل های بی رمق همسرش قفل کرد کرد وجسم نحیف علی را روی تخت گذاشت.
با گوشه ی روسری سفیدش عرق های پیشانی پینه بسته ی علی را پاک کرد.
علی که خجالت زده بود نگاهش را از زهرا می دزدید.اما زهراسادات دوباره مثل همیشه با شیرین زبانی هایش لبخند را به چهره ی استخوانی علی هدیه داد.
چندماهی بود که علی علاوه بر قدرت حرکت ، تکلمش را هم از دست داده بود و زهرا در این چندسال پرستار وانیس ومونس او شده بود.
وقتی زهرا در اوج جوانی وزیبایی بود به همه ی دنیا وتعلقاتش پشت پا زد وشبانه روز مثل پروانه دور علی چرخید.
بعد از جنگ ،تمام فامیل او را سرزنش می کردندکه چرا جوانی ات را به پای مردی میگذاری که مثل یک تکه گوشت است.
تو در کنار این مرد روی خوشبختی را هم نمی بینی.دیگر مثل تمام هم سن وسالهایت از زندگی لذت نمی بری.
اما نمی دانستند تمام خوشبختی های دنیا برای زهرا در وجود جوانمردی چون علی خلاصه شده بود.
زهرا در کنار علی توانست بیماری اش را که هیچکسی از آن خبر نداشت شکست بدهد.
او پای قول وقراری که با علی بسته بود ایستاده بود.
عهدی که زهرا وعلی سر سفره ی عقد کنار گلزار شهدای گمنام بستند((باهم وبرای هم))
از نگاه های علی به سمت جعبه ی داروهای روی طاقچه ی اتاق فهمید که موقع قرص های خودش هست وعلی چون می دانست که زهرا فراموش کرده قرص هایش را بخورد،تنها کاری که می توانست بکند این بود که با تمام توانش خودش را از تخت پایین بیندازد و زهرا رامتوجه خودش کند تا به این طریق به او ساعت قرص هایش را یاداوری کند.
اشک از چشمان خمار زهرا روی گونه های سرخ وسفیدش جاری شد،بوسه ای بر دستان کشیده ی علی زدو اورا در آغوش گرفت اما انگار نفس علی دیگر گرما نداشت،صدای ضربان قلبش به گوش نمی رسید.
سرش رااز روی شانه ی علی برداشت،اشک هایش را با پست دستش پاک کرد.
دست پاچه شده بود،نفس هایش به شماره افتاده بود،چشمانش سیاهی می رفت
با دستهایی لرزان ماسک اکسیژن علی را روی صورت نورانی علی گذاشت.با عجله تمام پنجره های اتاق را باز کرد
لیوان آب کنار تخت علی را برداشت وچند قطره ای را روی دستمال گلدوزی شده ی خودش ریخت وروی لب های خشک شده ی علی گذاشت.
صدای گلبانگ اذان صبح در تمام خانه پیچیده بود
الله اکبر الله اکبر…
وعلی برای همیشه چشمانش را بست.
او به آرزویش رسید
شهادت در وقت اذان صبح.