رفاقت
#به_قلم_خودم
رفاقت
نگاههای سنگین وپچ پچ های گاه وبیگاهی که در خیابان میدیدم غم دوری از وطن را برایم چندین برابر می کرد.
در ذهنم از محله مان یک غول بی شاخ ودم ساخته بودم وبه خودم قول داده بودم که هیچوقت از خانه بیرون نروم .
یک هفته ی کامل خودم را در زیر زمین مشغول ساخت کاردستی کرده بودم تا چشمم به چشم کسی نیفتد.
ساعت حول وهوش ۴بعدازظهر بود که با صدای در خانه از خواب بیدار شدم.هرچه صدا کردم کسی از داخل خانه جوابم را نداد.مادرم برای پخت افطاری نذری به خانه همسایه رفته بود.با بی میلی تمام به سمت در حیاط رفتم ودر را باز کردم.
دیدن قیافه ی بشاش علی پسر همسایه خوابم را از چشمم ربود.
دست پاچه شده بودم.چشمهایم را با دست های نشسته مالشی دادم تا ببینم خوابم یا بیدار؟
علی دستش را سمت من دراز کرد وبا لبخندی ملیح گفت:((السلام یا حبیبی.اشلونک یا رضا؟
مادرت می گفت کاردستی های قشنگی بلدی درست کنی.اومدم دنبالت تا بریم برای روز قدس عروسک هایی را درست کنیم وبرای فردا اماده بشیم))
با خوشحالی تمام دستم را به نشانه ی رفاقت سمت علی دراز کردم ومدام پشت سرهم سوال می پرسیدم
بقیه ی همکلاسی ها هم هستند؟
مادرم خانه شماست؟
مگر شما مرا دوست دارید؟
علی که خنده اش گرفته بود با همان لبخندی که بر لب داشت گفت:
((تو همیشه خودت را از ما جداکردی،نسبت به ما قضاوت عجولانه داشتی.برای ما مسلمانان قومیت مهم نیست ))وآیه ((ان اکرمکم عندالله اتقاکم؛گرامی ترین شما نزد خدا باتقواترین شماست))۱ را برام یادآوری کرد
سرم را پایین انداختم وگفتم:من فکر می کردم شما دوست ندارید با من که یک عراقی هستم دوست بشوید بخاطر همین در این چند ماهی که بخاطر ماموریت پدرم به اینجا آمده ایم نتوانستم دوستی پیدا کنم.
علی که عرق از روی پیشانی کشیده اش به روی ابروهای پیوندی اش نشسته بود دستم را فشار داد وگفت ((ما همه باهم برادریم.
حالا برولباسهاتو بپوش وبیا تا بریم به حساب عروسک نتنیاهو برسیم.))
من که از خوشحالی اشک در چشمانم حلقه زده بود به سرعت به سمت خانه برگشتم ولوازم مورد نیاز را جمع کردم وبا علی به سمت پایگاه بسیج راهی شدیم.
تمام مسئولیت برگزاری راهپیمایی قدس آن سال به هییت جوانان ما سپرده شد.
۱.سوره حجرات آیه ۱۳