اسکاچ های رنگی
#به قلم خودم
اسکاچ های رنگارنگ
با ناراحتی چادر نماز جشن تکلیفش را جمع کرد واز مسجد بیرون رفت.
مادربزرگ که متوجه ناراحتی زینب شد به دنبال او رفت وعلت ناراحتی اش را جویا شد.
زینب با حالتی بغض الود گفت:من هم دوست دارم برای افطاری نذری بدهم ولی هیچ پولی …
هنوز صحبتش تمام نشده بود که اشک هایش روی گونه های سرخ وسفیدش جاری شد وخودش را در آغوش مادربزرگش انداخت واو را محکم بغل کرد.
صغری خانم دستی به صورت سفید زینب کشید وگفت:دخترقشنگ من،حالا یه راهی بهت نشون میدم تا توهم بتونی پول در بیاری وبتونی برای افطاری شاممیلاد امام حسن علیه السلام نذری بدی.
زینب با آستین بلوزعروسکی اش اشکهای روی صورتش را پاک کرد وبا خوشحالی گفت :آخ جون
چکاری عزیز؟
مادربزرگ او را با خود به خانه اش برد وکامواهای رنگ رنگی را با یک قلاب کوچک جلوی زینب گذاشت.
زینب با تعجب به مادربزرگ نگاه کرد وگفت:
یعنی من ببافم؟من که بلد نیستم؟
صغری خانم عینک های ته اسکانی اش را روی دماغ گوشتی اش تکانی داد وگفت:خودم یادت میدم دخترکوچولو.
من میدونم که تو دختر با استعدادی هستی ومیتونی اسکاچ های رنگارنگ زیبایی ببافی.
وقتی با همدیگه ده تا اسکاج ظرفشویی بافتیم میبریم وبه همسایه ها میفروشیم.
زینب که از خوشحالی، چشمان ریزش برق می زد به سمت کامواها رفت و قلاب را در دستش گرفت واز صغری خانم خواست تا بافتن را به او یاد بدهد.
مادربزرگ هم دستان زینب را در دستش گرفت وشروع به اموزش کرد.
زینب هم با تمام شوق وذوقی که داشت بعد از یک روز اسکاچ های کج وکوله ای بافت ومادربزرگ فقط از کار او تعریف می کرد.
بالاخره روز سوم با هماهنگی قبلی صغری خانم با همسایه ها تمام اسکاچ های زینب به فروش رفت و اوهم توانست در افطاری آن شب، نذر خود را ادا نماید.