سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

حسرت

22 اردیبهشت 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به قلم خودم

حسرت

 

با خوشحالی تمام ،پیراهن صورتی ای که پدر برای جشن تولد ۷سالگی اش خریده بود را پوشید وچندباری دور باغچه ی حیاط چرخید.

یکی از گلهای محمدی باغچه را کند وبه سمت بابا علی دوید.

دستان‌ش را دور گرون پدر حلقه کرد ومحکم او را در آغوش گرفت.

پدر که شاهد خوشحالی زینب بود دستی به صورت سفید دخترش کشید وموهای طلایی اش را به سمت راست صورتش حرکت داد.

زینب به پدرش گفت:

((بابا میشه همون قصه ای را که هر شب برام‌میگفتی را الان دوباره بگی))

پدر که خوشحالی را در چشمان خمار زینب می دید درخواست زینب را قبول کرد وشروع به تعریف کردن قصه نمود.

هنوز قصه اش تمام نشده بود که زینب در دامان پدرش به خواب رفت.

بابا علی وقتی جسم بی جان زینب را دربین آن همه جنازه ی خونین در مدرسه دید،اورا آغوش کشید وتمام خاطرات کودکی زینب در ذهن پدر تداعی شد.

این بار پدر به جای اینکه از تماشای خواب دخترش لذت ببرد و به صورت سفید وعروسکی دخترش خیره شود تا تمام غصه های دنیا را فراموش کند،چشمانش را بست تا صورت خونین زینب را نبیند.

 

 #افغانستان_تسلیت

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 1 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

کلیدواژه ها: افغانستان حسرت. پدر

موضوعات: دست نوشته لینک ثابت

نظر از: مهنا [بازدید کننده] 
  • https://mohana93.kowsarblog.ir>
مهنا
5 stars

ان شاءالله فرج مولا نزدیکه
اللهم العن الظالمین

1400/02/22 @ 20:29


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه