نگاه خدا
#به_قلم_خودم
نگاه خدا
بدون اطلاع دادن به صاحبخانه،آهسته در راباز کردم ،کفش هایم را در دستهایم گرفتم وبی سروصدا مهمانی مختلط را ترک کردم.
انگار به انجا تعلق نداشتم.روزی که به اصرار پروانه قبول کردم به ان مهمانی بروم به اسم یک دورهمی دوستانه بود.
من که تازه چندماهی بود برای تحصیل در دانشگاه به تهران رفته بودم هیچ کجا را بلد نبودم،نمیدانستم به کجا پناه ببرم.
دور وبرم تا چشم کار می کرد سیاهی بود .تنها صدایی که به گوش می رسید صدای زوزه ی گرگ های گرسنه بود.
کلاه کاپشنم را روی سرم گذاشتم وزیپ آن را تا انتها کشیدم.چادرم را که برایم قوت قلبی بود از داخل کیف دستی ام دراوردم وسرم کردم.
سوسوی چراغی، نیرویی دوباره به پاهای بی رمقم داد.قدم هایم را محکمتر وتندتر برداشتم تا زودتر به ان چراغ جادو برسم.
هرچه نزدیک تر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد.وقتی به ان نور رسیدم بی اختیار روی زمین نشستم ،اشک امانم را بریده بودند.
خدای من دوباره به جای مچ گیری دستم را گرفتی.!؟
در افکار بی سراپای خودم غوطه ور بودم که گرمای دستی روی شانه هایم رشته افکارم را پاره کرد.
دستی به صورتم کشیدم،اشک هایم را با استین کاپشنم پاک کردم همین که خواستم حرفی بزنم گفت:
((دخترم خدا تو را رسوند.کسی همراهم نیست این غذاها را کمکم ببر داخل مسجد.))
زبانم بند امده بود،بی اختیار بلند شدم ،چادرم را تکاندم وسرم را به علامت قبول تکان دادم.
با دستانی لرزان پرده مسجد را کنار زدم،دو قدم به عقب برگشتم وهمین که خواستم با آن خانم صحبت کنم دیدم کسی نیست.
من مانده بودم ویک سبد غذای نذری همراه با سجاده ی گلدوزی شده و چادر نماز سفیدگل گلی.
به هر نحوی بود وارد مسجد شدم،نگاه های مردم به چادر خاکی وچشمانم که همچون لخته ی خون بود روی دوشم سنگینی می کرد.
بی توجه به نگاه های سنگین خانم ها به ستون اخری مسجد تکیه دادم وچادرم را روی صورتم کشیدم.چشمان خسته ام را بستم.همین که خواستم چرتی بزنم یاد حرف مادرم افتادم
((دخترم این شب ها را از دست نده،معلوم نیست سال دیگه زنده باشیم یا نه.حالا که خدا دعوتت کرده استفاده کنه))
به سمت وضوخانه مسجد رفتم،آبی به سر وصورتم زدم.تن وجانم را شستشویی دادم.
جانماز را پهن کردم وچادر نماز راسرم کردم
مفاتیح جیبی داخل سجاده را برداشتم ،زیپ آن را باز کردم،برگه ای کوچیک از داخل ان روی زمین افتاد.
ان را برداشتم ونوشته ی روی ان را خواندم
الهی العفو الهی العفو
#نقد
موسوی