باهم و برای هم
#داستان
#به_قلم_خودم
باهم وبرای هم
سجاده اش را زیر سقف آسمان پهن کرد،قرآن یادگاری مادربزرگ را کنار مهر کربلایش گذاشت وتسبیح گلی متبرک به ضریح شش گوشه ی امام حسین را در دستش چرخاند
اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم
اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم …
هنوز یک دور تسبیحش تمام نشده که بود که با شنیدن صدای علی اقا ،پابرهنه به سمت خانه دوید.
چادر نماز گل گلی اش به دستگیره ی فلزی در گیر کرد وگوشه اش پاره شد
وقتی به داخل خانه رسید متوجه شد علی آقا از تخت پایین افتاده وتوان حرکت ندارد.
دست های استخوانی اش را زیر بغل های بی رمق همسرش قفل کرد کرد وجسم نحیف علی را روی تخت گذاشت.
با گوشه ی روسری سفیدش عرق های پیشانی پینه بسته ی علی را پاک کرد.
علی که خجالت زده بود نگاهش را از زهرا می دزدید.اما زهراسادات دوباره مثل همیشه با شیرین زبانی هایش لبخند را به چهره ی استخوانی علی هدیه داد.
چندماهی بود که علی علاوه بر قدرت حرکت ، تکلمش را هم از دست داده بود و زهرا در این چندسال پرستار وانیس ومونس او شده بود.
وقتی زهرا در اوج جوانی وزیبایی بود به همه ی دنیا وتعلقاتش پشت پا زد وشبانه روز مثل پروانه دور علی چرخید.
بعد از جنگ ،تمام فامیل او را سرزنش می کردندکه چرا جوانی ات را به پای مردی میگذاری که مثل یک تکه گوشت است.
تو در کنار این مرد روی خوشبختی را هم نمی بینی.دیگر مثل تمام هم سن وسالهایت از زندگی لذت نمی بری.
اما نمی دانستند تمام خوشبختی های دنیا برای زهرا در وجود جوانمردی چون علی خلاصه شده بود.
زهرا در کنار علی توانست بیماری اش را که هیچکسی از آن خبر نداشت شکست بدهد.
او پای قول وقراری که با علی بسته بود ایستاده بود.
عهدی که زهرا وعلی سر سفره ی عقد کنار گلزار شهدای گمنام بستند((باهم وبرای هم))
از نگاه های علی به سمت جعبه ی داروهای روی طاقچه ی اتاق فهمید که موقع قرص های خودش هست وعلی چون می دانست که زهرا فراموش کرده قرص هایش را بخورد،تنها کاری که می توانست بکند این بود که با تمام توانش خودش را از تخت پایین بیندازد و زهرا رامتوجه خودش کند تا به این طریق به او ساعت قرص هایش را یاداوری کند.
اشک از چشمان خمار زهرا روی گونه های سرخ وسفیدش جاری شد،بوسه ای بر دستان کشیده ی علی زدو اورا در آغوش گرفت اما انگار نفس علی دیگر گرما نداشت،صدای ضربان قلبش به گوش نمی رسید.
سرش رااز روی شانه ی علی برداشت،اشک هایش را با پست دستش پاک کرد.
دست پاچه شده بود،نفس هایش به شماره افتاده بود،چشمانش سیاهی می رفت
با دستهایی لرزان ماسک اکسیژن علی را روی صورت نورانی علی گذاشت.با عجله تمام پنجره های اتاق را باز کرد
لیوان آب کنار تخت علی را برداشت وچند قطره ای را روی دستمال گلدوزی شده ی خودش ریخت وروی لب های خشک شده ی علی گذاشت.
صدای گلبانگ اذان صبح در تمام خانه پیچیده بود
الله اکبر الله اکبر…
وعلی برای همیشه چشمانش را بست.
او به آرزویش رسید
شهادت در وقت اذان صبح.