مهربانی(به قلم خودم)
28 شهریور 1400 توسط سربازی از تبار سادات
#به-قلم-خودم
نیم ساعتی می شد که روی صندلی های اتوبوس بین شهری نشسته بود.مدام با دستمال یزدی اش عرق های روی پیشانی پر از چین و چروکش را پاک می کرد.حوصله اش داشت سر می رفت،عصای چوبی اش را را ارام ارام روی سنگ فرش های خیابان می زد و زیر لب شعری را زمزمه می کرد.
خوشا آنان که الله یارشان بی به حمد و قل هوالله کارشان بی
نگاهش که به من افتاد شکلات مغزدار فندقی را از داخل جیب کت راه راه سرمه ای رنگش دراورد و به من اشاره کرد ،از روی صندلی های زوار درفته ی ایستگاه بلند شدم و به سمتش حرکت کردم .شکلات را که از دستش گرفتم. ناخوداگاه قطره ی اشکی روی گونه هایم جاری شد.
چقدر ان پیرمرد شبیه پدربزرگم بود.همانطور مهربان،خوشرو،خوش برخورد.