سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

هدیه ی مادرانه

15 فروردین 1400 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

هدیه ی مادرانه

رو به روی آیینه قدّی گوشه ی اتاقش ایستاد،با دستان کشیده اش موهای لخت و طلایی رنگش را از زیر شال ساده ی صورتی اش به طرف راست صورت گرد وسفیدش مرتب کرد.

عینک کائوچویی اش را که از روی دماغ عروسکی اش بر می داشت زیبایی چشمان شهلایی اش دو چندان می شد.

چند قدم از ایینه دور شد تا تمام قد پیراهن سفید دامن دار دخترانه اش را تماشا کند .

خودش را براندازی کرد وچادر گلدار رنگ رنگی اش را که اولین هدیه ی علی بود بر سرش کرد.

مدام زیر لبان نازکش حرفهای ناگفته ی این چندماه دوری را مرور می کرد و ابروهای پهن وکوتاهش را بالا وپایین می انداخت .

خاطراتش با علی را که مرور می کرد گونه های سرخ وسفیدش گل می انداخت.

مدام روی قالی دست بافت سه در چهار اتاقش قدم می زد و خشت های سفید وقرمز قالی را می شمرد.

با آبپاش پلاستیکی ودستمال سفید کنار طاقچه ی روبه حیاط، شمعدانی های اتاق را جان تازه ای بخشید.

در خاطرات خودش غوطه ور بود که با صدای مادر رشته ی افکارش پاره شد

+زهرا خانو م

++جانم مامان

+دخترم قبول داری تو دیگه بزرگ شده ای و اون دختر بچه ی زودرنج نیستی ؟

++خب معلومه , من الان ۲۰سالمه،خیر سرم دانشجوی ترم اخر مهندسی ام،امسال میخوام متاهل بشم.

چطورمامان چیزی شده؟

+نه دخترم نگران نباش.فقط علی..

++علی چی مامان؟؟؟؟

رنگ به صورت زهرا نمانده بود.دستانش می لرزید.قطرات بر گونه های بی رمقش جاری شد.

+نترس دخترم.علی زخمی شده.بیمارستان کاشانی بستریه.

دنیا برای زهرا تیره وتارشد.

چادر مشکی که مادر علی به او هدیه داده بود را پوشید و با مادرش راهی بیمارستان شد.

در راه مدام به ساعت مچی چرمی اش نگاه می کرد.انگار زمان متوقف شده بود.هر چه می رفت به بیمارستان نمی رسید.

مدام به راننده میگفت

 اقای راننده میشه لطفا سریعتر حرکت کنید.

بعد از ۲۰دقیقه به بیمارستان رسید.نمیتوانست منتظر اسانسور باشد.

تمام پله های بیمارستان را دوید تا بالاخره نفس زنان به طبقه سوم رسید.

از پرستار ادرس اتاق علی را گرفت وبه سمت ان اتاق حرکت کرد.

دستانش می لرزید،سرش گیج می رفت،رنگ بر صورتش نمانده بود.ول ی شوق دیدار علی او را سرپا نگهداشته بود.

 به اتاق علی که رسید،ضربان قلبش بیشتر میشد،استرس داشت،هزار جور فکر به ذهنش می رسید.

همین که وارد اتاق شد،علی ملحفه ی سفید را روی سرش کشید وخودش را به خواب زد وبا صدای بغض الودی گفت:  پرستار لطفا بگید کسی وارد نشه من خسته ام میخوام بخوابم.در را هم ببندید.

زهرا که دهانش خشک و زبانش بند امده بود،سرش گیج رفت و نقش زمین شد.

مادر زهرا که تازه به اتاق علی رسیده بود شروع به داد وبیداد کرد.

پرستارها به سمت زهرا دویدند واورا روی تخت خواباندند. بعد از سرم ،سوزن واستراحت زهرا به هوش امد.

چشمانش نیمه باز بود که سراغ علی را گرفت ولی کسی به او جواب نمی داد.

تنها چیزی که می شنید صدای گریه و غر غر مادرش بود.

چندبار گفتم این پسر به درد خانواده ی ما نمی خوره. پدر تاجر کجا واون پسر بچه ی پایین شهر کجا،دختر یکی دونه ام بد بخت شد.

بدون اینکه کسی متوجه شود.خودش را به سختی از تخت پایین کشید وبدون کفش با همان جوراب های سفید به سمت اتاق علی حرکت کرد.

کسی داخل اتاق نبود.با همان دستان سردش ملحفه ی علی را کنار زد،دستی به موها وریش های پر کلاغی علی کشید وچشم های خیس علی را با گوشه ی شال صورتی اش پاک کرد.

+سید جان من که میدونم بیداری چشماتو باز کن با من حرف بزن.

دیگه زهراتو دوست نداری؟من که بخاطر تو جلوی همه خانوادم ایستادم حقم این همه کم محلیه؟

علی که رنگ به صورت کشیده اش نمانده بود دیگر طاقت نیاورد وچشمان خمارش را باز کرد،اشک مجال حرف زدن به او نمیداد،لبان قلوه ای اش خشک شده بودند،با صدای بریده بریده بریده ای گفت:

++منو تو به درد هم نمیخوریم.

دوباره ملحفه را روی سرش کشید، هق هق گریه هایش وتکان های شانه های مردانه اش از زیر ملحفه مشخص بود،

زهرا با ناراحتی دوباره ملحفه را کنار زد گفت:

+چشمانت حرف دبگری می زنند راستش را بگ وچه اتفاقی افتاده.

علی پارچه روی پای چپش را کنار زد وگفت :

++میتونی بک عمر با یک مردی زندگی کنی که شاید هیچوقت نتونه راه بره؟امکان داره هرگز نتونه با تو زیر بارون قدم بزنه ؟

زهرا نگذاشت حرف علی تمام شود

اولا که دکتر گفته شاااید

ثانیا تا منو نداری غصه نداری علی اق ا

خودم پرستارت میشم.مثل پروانه دورت میگردم.

من از روزی که تو را انتخاب کردم پیه همه چیز را به تنم مالیدم.من تو را بخاطر همین ایمان واعتقاداتت انتخاب کردم وگرنه پول وقیافه راکه همه خواستگارهایم داشتند.

از وقتی که با تو اشنا شدم چیزی پیدا کردم که توی این ۲۰سال زندگی ام گم کرده بودم.

علی جان ۴سالی که در دانشگاه مراسم عزاداری برای امام حسین -علیه السلام-برگزار می کردی زندگی منو تغییر داد.

حجب وحیای تو هیچوقت فراموشم نمیشه.توهدیه ی مادرت زهرایی برای من .

همون روز که گفتی حاجت های خودتون را از مادر سادات بخواید من هم تو را از مادرت خواستم .

یادمه شب اول خاستگاری به من گفتی بخاطر بانوان سرزمینم ،امنیت کشورم جون هم میدم.هرچی رهبرم امر کنه مطیعم.من هم قبول کردم.الانم پای قول وقرارم هستم. 

علی که انتظار این حرفهارا از یک دختربالا شهری که تک دختر یک خانواده ثروتمند بوده وسالها در ناز ونعمت بود، نداشت،خشکش زده بود ومات ومبهوت به زهرا نگاه می کرد.

زهرا که متوجه نگاه های ز یر چشمی علی شد

گفت:چیه فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی.دیگه هر جا بری پابه پات میام وتنهات نمیزارم.

برای من هیچ چیزی تغییر نکرده.درسته سخته ولی خدا خودش در ایه ۱۵۳بقره فرمودند:ان الله مع الصابرین

زهرا بیست سال با یک جانباز قطع نخاع زندگی کرد و دم نزد.ثانیه به ثانیه زندگی او با عشق سپری شد .

ثمره ی این عشق اسطوره ای دو دختر ویک پسر شد که ادامه دهنده ی راه پدر ومادرشان شدند.

 

 3 نظر

دیالوگ

25 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

گلدان جهیزیه

+صدای چی بود؟علی باز چه دسته گلی به آب دادی؟

++مامان توکه اینقد خوبی.اگه راستشو بگم قول میدی دعوام نکنی؟

+اگه راستشو بگی وقول بدی دیگه تکرار نشه کاریت ندارم.

++همون گلدونه بود که مادرجون برات از مکه اورده بود.یهو از توی طاقچه افتاد پایین ،خرد وخاکشیرشد.

+از دست تو یه ذره بچه من چکار کنم؟

++اگه قول بدی مامان خوبی باشی ومنو دعوا نکنی از پولای قلک خودم برات یه گلدون خوشگل می خرم.

+تو اگه این زبونو نداشتی چیکار می کردی؟

 6 نظر

حلول ماه شعبان

25 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

 5 نظر

عکس نوشته

25 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

 4 نظر

تحویل سال

25 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

 2 نظر

دردودلی با حضرت عشق

24 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

روز خیلی بدی براش بود.انگار همه ی سختی های دنیا دست به دست هم داده بودند تا از پا درش بیارن.مریضی،بی پولی،بدهکاری،نگاه حسرت بار بچه های قدونیم قد،یخچال خالی،از همه بدتر نزدیک شدن عیدو پخش خرید مردم از بازار وخنده وخوشحالی بچه های از قاب تلویزیون.خودش را به خیالی می زد ولی باز یک اتفاقی می افتاد تا دردش دوچندان برابر شود.روزمرگی های تکراری نمک بر زخمش بودند.بین همه ی مشکلات خدا را گم نکرده بود.یک روز بعد از نماز با چشمانی اشک بار روبه آسمان کرد ولب به گلایه گشود.((خدایا!چرا من؟به جز اطاعت از من چه دیدی؟بچه های کوچکم چه گناهی کردند؟چه شد در اوج جوانی وخوشبختی همه ی دلخوشی هایم را از من گرفتی؟من علی را از تو میخواهم.به تقاص کدامین گناه نکرده اینطور مجازات می شوم.دیگر طاقتم طاق شده است.بس است این همه رنج ودرد.))قطرات اشک آرام آرام از چشمان شهلایی اش بر روسری سفیدگلدارش میریخت.

ادامه دارد…

 

 

 

 

 3 نظر

غم یار

23 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#به_قلم_خودم

?غم یار

پاهایش یاری‌اش نمی‌کرد تا از تخت خود پایین بیاید. خودش را از تخت پایین انداخت. با تمام توان بدن بی‌رمقش را به در اتاق رساند. پیراهن زیبای بلند قرمز رنگش که علی برای تولدش خریده بود به پایین در گیر کرد و گوشه‌اش پاره شد. ولی از شدت درد متوجه پاره شدن لباس دوست داشتنی‌اش نشد. هر کار می‌کرد دستش به دستگیره‌ی در نمی‌رسید. اما دست از تلاش برنداشت. هزار بار زمین خورد تا بالاخره توانست دستان ضعیف و نحیفش را به دستگیره‌ی در برساند.
بعد از چندین بار بالا و پایین کردن دستگیره، در را باز کرد و خودش را به ایوان رساند.
دیگر نای حرف زدن نداشت. روسری صورت‌اش خیس عرق بود. چشمان قهوه‌ای رنگش کاسه خون شده بود‌ موهای طلایی رنگش قشنگترین چیزی بود که توجه انسان را به خودش جلب می‌کرد. با صدای ضعیف یک بار علی را صدا کرد اما دیگر نتوانست زبان در دهان بچرخاند. سرش گیج رفت و نقش زمین شد.
علی که از دور صحنه را می‌دید به سرعت خود را به جسم بی‌رمق آرزو رساند. چندین مرتبه با صدای بغض‌آلود همسرش را چندین مرتبه صدا کرد ولی هیچ جوابی نشنید.

ادامه دارد…

 2 نظر

عکس نوشته تولیدی

23 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

 2 نظر

عید مبعث

23 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

 نظر دهید »

۱۵سال انتظار

21 اسفند 1399 توسط سربازی از تبار سادات

۱۵سال انتظار

طبق عادت هر پنج شنبه بعد از ساعت کاری اداره ،چادرش را پوشید وبه سمت میعادگاه حرکت کرد.

از ۵کیلومتری گلزارشهدا عطر گل محمدی به مشام می رسید‌.

به گلزارکه رسید گوشه ی دنجی نشست وهندزفری را در گوشش گذاشت وچشمانش را بست.

در حال وهوای خودش بود.که با صدای رولَ رولَ(پسرم پسرم) به خودش آمد.

چشمانش را باز کرد ،اشک های صورتش را با انگشتانش پاک کرد.اطرافش را بادقت نگاه کرد.

خانومی لاغر‌ و بلند قامت قدخمیده،با چشمان ریز مخفی شده ی پشت عینک های ته استکانی،با صورتی گرد وسفید که یک خال گوشتی کنار دماغ بلند وکشیده اش خودنمایی میکرد،بالای قبر شهیدی روبه قبله نشسته،با دستان پراز چین وچروکش که مویرگ های روی آن هم با چشم قابل دیدن بود مزار شهیدی رانوازش می کردولالایی کودکانه می خواند.

نورخورشید روی انگشتر عقیق انگشت دومی دست چپش خودنمایی میکرد.

نفس هایش به شماره افتاده بود،گونه های شل و وارفته اش سرخ شده بود،عرق از لابه لای ابروهای پرپشتش جاری شده بود.

زهرا که از دور صحنه را می دید لیوان استیل کوچکش را از کیف دراورد واز ابخوری ها پر کرد وبه سمت او حرکت کرد.

پیرزن را در اغوش گرفت.با گوشه ی چادرش عرق های پیشانی کوتاهش را پاک کرد.

موهای سیاه وسفیدش را که از روسری سرمه ای گلدارش بیرون زده بود را به سمت راست و چپ صورتش مرتب کرد.

گوشه ی دستمال سفید گلدوزی شده پیرزن را خیس کرد وبه آرامی لبان نازک وخشکیده ی او‌را تر کرد وپشت شانه های استخوانی اش را مالش داد.

کش چادرش را از زیر گلویش بلند کرد وبه او کمک کرد تا به سنگ قبر تکیه دهدوپای راستش را که تازه عمل کرده بود دراز کند.

پیرزن نفس عمیقی کشید،با صدای بریده بریده ولرزان گفت:((خداخیرت بدهد دخترم.من 15سال هست که منتظر یک نشانی از تازه دامادم هستم و هر هفته به اینجا می آیم وبرای این شهدای گمنام خوش نام مادری
می کنم))

بعداز شهدا چه کرده ایم؟؟

سالی چندبار سراغی از مادرانی می گیریم که جگرگوشه هایشان را تقدیم نظام واسلام کردند؟

چند قرن یک بار وصیت نامه ی شهدا را مرور می کنیم؟

 

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 56
  • 57
  • 58
  • ...
  • 59
  • ...
  • 60
  • 61
  • 62
  • ...
  • 63
  • ...
  • 64
  • 65
  • 66
  • ...
  • 160
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه