مادر
16 دی 1399 توسط سربازی از تبار سادات
#به_قلم_خودم
همینطور که اروم دستاشو روی صورتم حرکت میداد پینه های دستش کاملا حس میشد.با اینکه دستاش زبر شده بودند برای من از پر قو نرم تر بودند.یک لحظه نوازش صورتم با دستاشو به یک دنیا راحتی وخوشی نمیدادم.
انگار خجالت می کشیدم مستقیم به چشماش نگاه کنم زیر چشمی بهش نگاهش کردم.موهای سفیدش اولین چیزی بود که به چشمم خورد.قلبم تندتر از گذشته می زد.یه لحظه حس نبودش ازارم میداد.با همون لحن مادرانه ی همیشگی گفت خب پاشو دیگه بسه .دیرت میشه.دختر که نباید اینقد نازک نارنجی باشه.میدونستم داره این حرفها را میزنه تا حواس منو از خودش پرت کنه تا خیلی ناراحت نباشم.میدونست نفسم به نفساش بنده.میفهمید که ضربان قلبم عادی نیست.
باتمام وجودش حسم میکرد منو میفهمید.
مادر است دیگر نمیتوانی هیچ چیز را از او پنهان کنی.