عاشقانه های شهدا(به قلم خودم)
#به_قلم_خودم
آنقدر با احساس در مورد همسرش صحبت می کرد که ادم مات ومبهوت می ماند که اینها چطور اینقدر عاشقانه زندگی می کنند؟
اصلا باهم دعوا نمی کنند؟قهر نمی کنند؟از دست هم ناراحت نمی شوند؟
وقتی صحبت می کرد می توانستیم محبت و دوست داشتن را در چشمانش به تماشا بنشینیم.هنوز اسمش از دهانش بیرون نیامده صدبار قربان صدقه اش می رفت و آقا را چاشنی اسمش می کرد و می گفت آقا مهدی را خدا به من داد.
اسم همسرش که می آمد چشمان شهلایی اش خیس میشد و از مژه های پرپشتش قطرات اشک روی گونه های استخوانی اش می غلتیدند.
با گوشه ی شال صورتی اش که اقا مهدی برای اولین جشن تولدش خریده بود اشک هایش را پاک می کرد و به عکس روی صفحه ی گوشی اش خیره میشد.
دستان سفید و کشیده اش را روی گوشی موبایلش می کشید و آن را محکم در آغوش می گرفت.
نگاه حسرت بارش به فرزند کوچکش ،قلب هر انسانی را به درد می آورد.اخر بعد از شهادت اقا مهدی فقط زهرا مانده بود و محمد کوچولو،که ثمره عشق 5ساله ی زهرا و اقا مهدی بود.و تنها دارایی زهرا از همسر جوان و خوش بر و رویش عکس های پر از خاطره و عشق …