شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
#به_قلم_خودم
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
با صدای کشیده شدن لاستیک تاکسی روی آسفالت وارفته ی خیابان چرتم پاره شد.
خانم چادری قدبلندی با کمی فاصله نزدیک من روی صندلی عقب نشست.
((خداخیرتون بده آقا،نیم ساعته منتظره ماشینم))
سپس رو به من کرد وبا صدای نحیفی گفت:((آدم توی این دوره زمونه نمیتونه سوار هر ماشینی بشه))
همین که خواستم جوابش را بدهم ،گوشی موبایلش زنگ خورد،با عجله کیف دستی مشکی اش را زیر و رو کرد تا توانست آن موبایل نوکیا فسقلی قدیمی را پیدا کند.
ماسک پارچه ای را از روی دماغ گوشتی اش پایین کشید وشروع به صحبت کرد:
((سلام زهراسادات
خوبی مامان
چیشده دخترم؟!
گریه نکن ببینم چیشده؟
نیمه جون شدم حرف بزن))
رنگ به صورتش نمانده بود،قطرات اشک پشت سر هم از چشمان ریزش روی گونه های بی رمقش جاری می شدند،دستان پر از چین وچروکش می لرزید،با دست چپش به چادرش چنگ می زد وبی صدا گریه می کرد.
با همان صدای بغض الود گفت:
(( فقط نزدیکش نباش ،برو توی اتاقت و در را ببند،هندزفری را بزار توی گوشت ودرساتو گوش بده ،منم الان خودمو میرسونم))
تلفنش را قطع کرد ومدام زیر لب با خودش چیزی را نجوا می کرد.
علامت های سوال در ذهنم رژه می رفتند
بپرسم؟نپرسم؟اگه گفت به شماچه؟
بالاخره دل را به دریا زدم وگفتم :مادر جان چیزی شده؟می تونم کمکتون کنم؟
هنوز حرفم تمام نشده بود که
آقای راننده هم که مردی مسن با موهای جو وگندمی بود،ماسک پرستاری اش را پایین کشید،عینک های ته استکانی اش را بالای دماغ استخوانی اش برد وبا چشمان پف کرده اش ما را از داخل ایینه نیم نگاهی کرد و به من گفت:((دخترم،از جیب صندلی من بطری آب معدنی را در بیار وبه حاج خانم تعارف کن))
از لیوان های یک بار مصرفی که برای نذری خریده بودم یکی را دراوردم ،پر از آب کردم وبه خانم تعارف کردم.
با دستمال پارچه ای سفید اشک هایش را پاک کرد ونصف لیوان آب خورد.
نفس عمیقی کشید وگفت:
((نه دخترم از دست هیچکسی به جز خدا کمکی برنمیاد ،فقط برام دعا کن که خدا بهم صبر بیشتری بده.
۱۵ساله پرستار شوهری هستم که جانباز اعصاب وروانه.هنوز هم مثل همان دوران جوانی دوسش دارم.
تنها دغدغه ی من دختر نوجوانم زهراست.
با اینکه خیلی بیشتر از سنش می فهمه ولی گاهی اوقات میگه ای کاش میتونستم مثل دخترای همسایه هر روز عصر با بابا محمد برم پیاده روی،خرید،رستوران و…
وقتی پدرش عصبانی میشه،هرچیزی دم دستش باشه را پرت می کنه،می شکنه،داد میزنه،سرشو با دوتا دستاش محکم می گیره و توی خونه راه میره.بعد که خوب میشه،با صدای بلند گریه می کنه و این ما را بیشتر ناراحت می کنه.
الانم باید خودمو زودتر بهش برسونم تا قرصهاشو بهش بدم.))
آقای راننده هم که حرفهای ما را می شنید سرعت ماشین را بیشتر کرد تا آن خانم زودتر به منزلش برسد.
یکسال از این اتفاق می گذرد ولی نصیحت آن خانم هیچوقت فراموشم نمی شود.
((دخترم یادت باشه خدا خودش گفته :جهاد هر زنی خوب شوهرداریه.))
موسوی