سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

داستان جالب و آموزنده

05 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

✳️ در نزدیکی منرل آیت ا… محمد علی شاه آبادی، دکتری بود به نام ایوب که برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود، به گونه ای که از صدای آن ها، همسایه ها ناراحت بودند.

? ایشان برای دکتر پیغام فرستاد و از او خواست که از این کار دست بردارد، اما دکتر جواب داده بود که من این کار را ترک نمی کنم و شما هر اقدامی که می خواهید بکنید. مرحوم شاه آبادی تا روز جمعه صبر کردند و آن گاه در جلسه روز جمعه که در مسجد شاه سابق تشکیل شده بود،

به مردم گفتند: « خوب است از این به بعد هر کس از این خیابان عبور می کند چون به مطب این دکتر رسید، داخل مطب شده و سلام کند و آن گاه با خوشرویی از او بخواهد که، آن عمل خلاف خود را، ترک کند.» از آن پس، هر کس از جلو مطب عبور می کرد، برای انجام وظیفه ی شرعی خود، داخل مطب می شد و سلام کرده، تذکر خود را با زبان خوش بیان می کرد و خارج می شد.چند روز به این منوال گذشت و دکتر هر روز با صدها مراجعه کننده مواجه می شد که همگی یک مطلب را به او تذکر می دادند. وی دید اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد، نه تنها باید مطب خود را تعطیل کند، بلکه مجبور است از آن خیابان هم کوچ کند.از این رو دست از ایجاد مزاحمت برداشته و جلسه ی آموزش دخترانش را تعطیل کرد.

? منبع : کتاب عارف کامل، ص 45

 نظر دهید »

هفته مبارزه با مواد مخدر

05 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

 نظر دهید »

عکس نوشته تولیدی

04 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

 2 نظر

صبح شهدایی

04 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

.

 

با تبسم های گرمت

صبح من آغاز شد?

صبح آمد خنده ات جاریست 

لبخندت بخیر

 

#صبحتون_شهدایی 

?????????

 

 نظر دهید »

پیامکی از بهشت

04 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

???????

 

#پیامکی_از_بهشت ?

 

 

اي مسئولين مملكتي شما بايد نگهبان و پاسدار خون شهيدان باشيد . كوچكترين سهل انگاري و بي توجهي و خداي نكرده خيانت شما براي شهدا و ملت حزب الله قابل بخشش نيست و هر زمان كه غرور مقام شما را گرفت سري به گلزار شهدا بزنيد و فكر كنيد كه چه كساني شما را به اين مسند نشانده اند و چه انتظاري از شما دارند .

 

 

? #شهید_والامقام

? #ابراهیم_پزشکی

 

 

#سلام_به_دوستان_شهداء ?

#روزتان_شهدایی ?

 

 نظر دهید »

صدای سکوت(بخش آخر، به قلم خودم)

04 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

صدای سکوت

…منیژه که از پشت در صدای پدرش را می شنید هق هق کنان به داخل اتاق دوید ودر چوبی اتاقش را محکم به هم کوبید.

فرنگیس که از حرفهای رضا ناراحت شده بود با عجله از جا بلند شد و به سمت ایوان حرکت کرد،دمپایی های قهوه ای رضا را پوشید و با عصبانیت پله ها را یکی پس از دیگری طی کرد ،همین که به پله ی اخری رسید پایش پیچ‌خورد واز پله پایین افتاد ونقش زمین شد.

حمید که از دور صحنه را می دید با دو دستش بر روی سر خود زد وبه سرعت خودش را به فرنگیس رساند.

هر چه فرنگیس را صدا می کرد او‌جواب نمیداد.

تمام اتفاقات ده سال ازدواجش با حمیده جلوی چشمش به تصویر کشیده شدند.

یکی از همسایه ها که صدای داد وبیدادهای اقا رضا را شنیده بود خودش را به فرنگیس رساند وبا کمک حمیده او را از زمین بلند کردند وتا رسیدن قابله کنار فرنگیس نشستند.

وقتی که صغری خانم قابله ی محله رسید.نگاهی به وضعیت او انداخت وبه اقا رضا گفت متاسفانه بچه ی فرنگیس خانم سقط شد.

همین حرف مثل یک پتکی بر سر اقا رضا کوبیده میشد ومدام تکرار میشد.

فرنگیس که صحبت های صغری خانم را می شنید رو به اقا رضا کرد وگفت :(( تمام این ها نشانه هستند)) هنوز صحبتش تمام نشده بود که رضا با عصبانیت کلاه بافتنی اش را در دستش مچاله کرد وبه سمت در خروجی اتاق رفت.

چندماهی از این ماجرا گذشت وپسر حمیده به دنیا امد اما دیگر عشقی بین حمیده ورضا باقی نمانده بود که با تولد این پسر مستحکم تر شود….

 2 نظر

مهمون امام رضا

04 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

‍ ??مهمون امام رضا (ع) ♥️

 

خادم حرم امام رضا(ع) میگفت: وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار.

 

اومدم تو صحن. لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم. ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم. دويدم ولی بهش نرسيدم. نگاه کردم سمت در. ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون از حرم. به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش.

 

خودمو رسوندم بهش. سلام کردم. جواب داد. گفتم اين غذای امام رضاست. مال شما. همون جا روی زمين نشست و بلند بلند گريه ميکرد. گفتم چي شده؟ گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه میخوندم. بچه ام گفت من گرسنمه. گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم. ديدم خيلی بی تابی می کنه… گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم. اينجاهم خونه امام رضاست. از امام رضا بخواه. بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام. الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه…

 

اگه با خوندن این متن کبوتر دل شما هم مثل من پر زده سمت امام رضا(ع) و حرمش، شک نکنید شما هم الان، تو همین ثانیه، مهمون امام رضا هستید… شاید دوریم…اما دلمون که نزدیکه. همین که گیر کنیم اول میگیم خدایا بعد امام رضا را صداش میکنیم!

 

امام رضا، تو مهربونی…

ضامن آهویی…

 

ضامن دل ما هم باش❤️

 

التماس دعا???

 1 نظر

صدای سکوت(به قلم خودم.بخش پنجم)

01 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

روزی که فرنگیس به اعضای آن خانه اضافه شد،غم حمیده هزاربرابر شد.

بی محبتی رضا به او ودخترانش آزارش می داد.

اما فرنگیس در مدت زمان کوتاهی توانست با مهربانی جای خودش را دل حمیده ودخترانش باز کند.

روزها به خوبی سپری شدند تا اینکه فرنگیس متوجه بارداری خود شد، دلش شور میزد نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت؟! جرات ابراز این موضوع را نداشت.

نمی‌خواست رشته ی محبت بین او وحمیده از بین برود ،اما ضعف های گاه و بیگاه و رنگ پریدگی های مداوم او،حمیده را متوجه موضوع کرد.

 حمیده ته دلش از این موضوع خوشحال نبود ولی دلش برای فرنگیس میسوخت.

می دانست که آن دخترک بیچاره هم بخاطر بی پناهی ویتیم بودن به رضا پناه آورده تا تکیه گاهی برای او باشد.

حمیده با کمک فرنگیس تمام سیسمونی های بچه را دوخت ،ولی با هر سوزنی که به پارچه ها میزد اشک می ریخت وبه روزهای اوایل ازدواج خودش فکر می کرد.

دلش از این همه تبعیض می سوخت.او که تمام جوانی اش را به پای رضا گذاشته بود.روزهایی که رضا یک شغل خوبی نداشت وبه سختی روزگار را میگذراندند حمیده لب به شکایت باز نکرد.

اما الان باید به خاطر نداشتن یک پسر،اینچنین خودش ودخترانش قربانی بی محبتی روزگار وباورهای غلط مردم شود.

یادش به قصه هایی می افتاد که مادربزرگش از مهر وعطوفت پیامبر اسلام در خصوص دختران برایش می گفت وآه بلندی از اعماق وجودش می کشید.

در یکی از روزهایی که حمیده مشغول خیاطی بود فشارش افتاد ،سرش گیج رفت و روی زمین ولو شد. نازنین با دیدن حال مادر با صدای جیغ و داد همسایه ها را جمع کرد.

 بعد از به هوش آمدن مادر فهمیدند که حمیده هم باردار است.

 خبر بارداری حمیده که به رضا رسید ،سری به علامت ناراحتی تکان داد و زیر لب غرغر می کرد.

 دستی به سبیل های پر پشت و سیاه و سفیدش کشید و گفت:(( دوباره یک دختر!!

 حالا برای آن سه دختر چه گلی به سرمون زده است که دوباره…))

 6 نظر

هفته سلامت ملی

01 تیر 1400 توسط سربازی از تبار سادات

طبقِ باورهایِ شرقی، بدنِ زن‌ها متفاوت از بدنِ مردان است. بدین ترتیب که انرژ‌ی زمین در بدن و درونِ زنان در گردش است.

 انرژی زنان، انرژی جاذب است.

این انرژی زنانه به‌قدری قوی است که در زندگی خانوادگی، اکثرِ افرادِ خانه تمایل دارند در اطرافِ فردی باشند که *نیرویِ مرکز گرا* در او از همه قوی‌تر است که این فرد معمولاً مادرِ خانواده است که نبود او کاملاً مشخص و محسوس است.

این‌که بچه‌ها عادت دارند همیشه بدانند مادر کجاست و اگر مادر از خانه بیرون رود به‌شکل عجیبی متوجه می‌شوند و دائم می پرسند مامان کجاست؟ *از همین نیروی جادویی در زن نشأت می‌گیرد.*

زن‌ها معمولاً *نقطه‌ی ثقلِ خانه* هستند. مسئولیت روانی را به منظورِ تامین و حفظِ سلامت سایر افراد خانواده، بر عهده دارند.

*به همین دلیل وقتی زنی تغییری در جهتِ بهبود برمی‌دارد، تمام افرادِ خانه (چه او بچه داشته باشد یا نداشته باشد) از این بهبود بهره می‌برند*

سلامتِ خانواده و جامعه به تنهایی بستگی به سالم شدن و سالم ماندنِ زن دارد. 

*یعنی خانم خانه که غمگین است، همه خانواده‌ آشفته می‌شود.*

*زنانِ زخمی، زنانِ افسرده، و زنان رنجور بدونِ این‌که بدانند و یا بخواهند، می‌توانند برایِ خود و عزیزان‌شان منشاء درد باشند!

 قدرتِ سلامت‌بخشی هر زن آن‌قدر عظیم است که می‌توان ادعا کرد: با یک گل بهار می‌شود!


*هفته ملی سلامت بانوان* ایرانی گرامی باد.
*تبریک به همه‌ی بانوان سرزمین پاک ایران*

 نظر دهید »

صدای سکوت به قلم خودم (بخش چهارم)

30 خرداد 1400 توسط سربازی از تبار سادات

کنار حوض‌ فیروزه‌ای رنگ نشست تا نفسی تازه کند که صدای در رشته افکارش را پاره کرد.


تن رنجورش را به آرامی بلند کرد و به سمت در آهنی بزرگ قرمز رنگ حیاط حرکت کرد. چشمش که

به رضا و وسایل جدید خانه افتاد دنیا برایش تیره و تار شد،چند قدمی به عقب برگشت.


دلش میخواست چند تا فحش آبدار به رضا بدهد. اما باهمان‌نجابت همیشگی سرش را پایین

انداخت و بریده بریده سلام کرد.


رضا که انگار حمیده را اصلاً ندیده بود با همان هیکل چهارشانه و قد بلند وارد حیاط شد وبا دیدن

حمیده دماغش را بالا کشید و ابروهای پهن و کشیده اش را در هم کشید و با چشم غره ای حمیده

را به عقب راند.


شب بند در بزرگ را باز کرد تا وانت بار بتواند وارد حیاط شود و وسایل فرنگیس خانم را پیاده کند.


در تمام آن مدتی که وسایل را پیاده و جا گیر کردند حمیده‌ در تنهایی خودش اشک ریخت و دم

نزد.
تنها چیزی که به او آرامش میداد قرآن کوچک سبزی بود که یادگار مادرش از سفر کربلا بود. هر

 

وقت دلش از زمین و زمان می گرفت به انباری پناه می برد و قرآنش را باز می‌کرد وآیاتی را

 

می‌خواند.


تنها پناه روزهای خستگی اش همان قرآن کوچک بود.

 

ادامه دارد…

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 38
  • 39
  • 40
  • ...
  • 41
  • ...
  • 42
  • 43
  • 44
  • ...
  • 45
  • ...
  • 46
  • 47
  • 48
  • ...
  • 160
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه