آتیش زیر خاکستر
#به قلم خودم
دلت از زمین وزمان که میگیره میزنی بیرون
میری به دل کوه ودشت
یه جایی که جز جیک جیک گنجشک وشرشر اب وخش خش برگ، صدای دیگه ای را نشنوی
چوبهای کوچیکو جمع میکنی وهمشونو روی هممیریزی وکبریت میزنی
آتیش که روشن میشه زل میزنی به سوختن وجزغاله شدن خرده چوبها
با یه چوب دستی نسبتا کج وکوله آتیش پاره ها را هی زیر ورو میکنی
همه دق ودلی هاتو سر اون زغال های بیچاره خالی میکنی
پرنده ی خیال تا ناکجا اباد به پرواز در میاد
به خودت که میای میبینی آتیش خاموش شده وتو موندی ویه مشت آتیش زیر خاکستر
درست شبیه حال خود آدم،آتیش زیر خاکستر
شبیه زمانیکه دلت پر شده از یه عالمه حرفای نگفته ای که در زمان خودشون گفته نشدن
بی خیال این حرفها
پس حالا که از وقتشون گذشته چه بهتر که دیگه اصلا بیان نشن
بشن همون آتیش زیر خاکستر
فقط تنها تفاوتش اینه که نباید هیچوقت گُر بگیرن،باید حواسم باشه جرقه ای بهشون نرسه اونوقته که دیگه هر چی که نزدیکش باشه را میسوزونه وراهی برای برگشتشون نمیمونه
باید همیشه همون زیر خاکسترها جا خوش کنن تا اوناهم یه روزی خاکستر سرد بشن…
هرچیزی تاوان داره
تاوان به موقع نگفتن خیلی چیزها هم میشه خاکستر سرد