گفت وگو با همسر شهید جیلان
ادامه پست قبلی
گفت وگوبا همسرشهیدمدافع حرم
جالب است. عمو و برادرزاده هر دو اسم علیرضا را داشتند؟
بله، من این را همه جا عنوان و تکرار میکنم. علیرضا هیچ حسرتی در دلش نداشت. نه سمت و نه مسئولیتی و نه تعلقی دنیایی، حسرت هیچ چیز این دنیا را نداشت اما حسرت یک چیز را خیلی میخورد و آن هم این بود که با شهادت همجوار مزار عمویش شود. میگفت آیا میشود من شهید شوم و مزارم کنار مزار عموی شهیدم باشد. هر مرتبه که به زیارت شهدا و خاصه عموی بزرگوارشان مشرف میشدیم، با ایشان نجوا میکرد و کنار مزار عمو را نشان میداد و میگفت: ببین اینجا جای من است. بعد از شهادتش هم پیکرش را در کنار عمویشان دفن کردیم.
چند سال با ایشان زندگی کردید؟
من و علیرضا 9 سال در کنار هم زندگی کردیم. یک فرزند به نام امیرعلی داریم که سال 1390 به دنیا آمد.
به نظر شما چه عواملی باعث میشود جوانی مثل علیرضا که شغل نظامی هم نداشت، در مسیر شهادت قرار بگیرد؟
تصور اشتباهی است که ما فکر کنیم از همان ابتدا شهادت برای علیرضا رقم خورده بوده است. چنین تصوری مقداری کار را برای دیگران سخت میکند. این اواخر من و علیرضا بعد از دیدن مصاحبههایی که از خانواده شهدا پخش میشد با هم بحث میکردیم که اگر بخواهیم بگوییم شهدا آدمهای خاص و خارقالعاده و عجیبی بودند، اصلاً درست نیست. شهدا آدمهای عجیبی نبودند و مانند آدمهای دیگر بودند. زندگیشان را میکردند و کاملاً عادی بودند تا اینکه به اختیار خود راهی را انتخاب میکنند و قدم در مسیری میگذارند که به شهادت ختم میشود. بسیاری از این جوانان میتوانند سنگرساز و حماسهساز باشند.
بسیاری از جوانان هستند که دوست دارند به عاقبت علیرضا برسند با این تفاسیر کار چندان سختی نیست.
قدم در این راه گذاشتن و انتخاب جهاد ، شجاعت میخواهد ، دلیری میخواهد، اعتماد به نفس میخواهد .بسیاری این راه را انتخاب میکنند و به شهدا میرسند . از این دست جوانان بسیار داریم اما اینکه بخواهیم شهدا را انسانهای ماورائی تصور کنیم، سدی درست کردهایم برای جوانانی که میخواهند راه شهدا را ادامه بدهند.به نظر من وقتی مدافعان حرم راهی را انتخاب میکنند برای خدمت به اسلام و خدمت به خانم زینب(س)، قطعاً خانوادهاش در مسیری زینبی قرار میگیرند که شامل تربیت مکتبی و زینبی است .علیرضا زمانی که وارد این مسیر شد و عزمش را جزم کرد و خدا منت سرش گذاشت و طلبیدش، تغییرات خیلی بزرگی در وجود ایشان اتفاق افتاد که به آسمانی شدنش نزدیکش میکرد. شهدا آدمهای بزرگی هستند که عجیب میشوند آن هم به واسطه راهی که انتخاب میکنند. من این تغییر و عجیب شدن را در وجود علیرضا مشاهده کردم. به او میگفتم انگار دست و پایتان را در این دنیا بستهاند .خیلی تغییرات در وجود ایشان رخ داد، خدا آمادهاش کرد.شهدا بری اینکه به این درجه برسند و شهید شوند، امتحانات خیلی سختی را پس میدهند .من به چشم امتحانهایی را که علیرضا پس می داد میدیدیم.خودش میگفت خدا دارد با من اینطوری عشق میکند. خودش را برای خدا خالص میکرد. تا دو هفته قبل از شهادت علیرضا داشت امتحان پس میداد؛ امتحانی که با سرافرازی قبول شد و خدا با شهادتش منت بزرگی سر من و فرزندم و علیرضا گذاشت و باعث سرافرازی خانواده و مردمش شد.
از مسئولیتهای علیرضا در جبهه مطلع بودید؟
بزرگترین خصلت علیرضا خلوص و تواضعش بود.ایشان هیچ وقت در مورد مسئولیتش در جبهه حرفی به ما نزد .هر بار از او میپرسیدم که تو در جبهه چه میکنی؟میگفت: کفش واکس میزنم ، سنگر درست میکنم. وقتی شهید شد متوجه شدیم که فرمانده تیپ رسول اکرم(ص) از لشکر زینبیون بود.ایشان خیلی بیریا و خاکی بود. با همه همینطور بود و فرقی نمیکرد طرف مقابلش کیست.
با رزمنده شدنش چطور کنار آمدید؟
اولین بار وقتی این موضوع را مطرح کرد، مخالفت کردم. من این جنگ و جبهه مقاومت را نمیشناختم. به علیرضا گفتم:شرط و شروط ما برای زمانی بود که حکم جهاد باشد. امروز که امام خامنهای حکم جهادی نداده ،من وقتی از آقا حکم جهاد گرفتم ، اذن رفتن میدهم.هفت ماهی طول کشید و خیلی دوندگی کرد. علیرضا نیروی داوطلب بسیجی بود و برای همین هم اعزام نیروهای مردمی به سختی انجام میگرفت. تلاش زیادی کرد و مدام میگفت چون شما راضی نیستی کار من جور نمیشود .من هم جوابم این بود که آقا حکم جهاد نداده است .شاید این موضوع را برای اولین بار است که رسانهای میکنم اما میخواهم ماوقع آنچه باعث شد من رضایت به رفتن همسرم بدهم را برایتان بگویم .یک روز صبح علیرضا از خواب بیدار شد و گفت: من دیشب خواب رهبری را دیدم که فرمودند چه نشستهای من میگویم بیا شما نمیآیی. من گفتم: نه آقا باید به خود من بگویند و اگر حکم جهاد را بدهند، خودم هم همراهیات میکنم و فرزندم را هم در این مسیر میفرستم .من تا آن زمان هرگز خوابی از رهبری ندیده بودم. اما طبق خوابی که از رهبری دیدم حکم جهادم را دریافت کردم. بعد از آن با رفتن علیرضا موافقت کردم و گفتم من راضیام، برق نگاه علیرضا را خوب به یاد دارم. آن نگاه را نه قبلتر دیده بودم و نه بعد دیدم، مانند بچهها ذوق میکرد. ذوق قشنگی بود. خیلی هم زود کارش جور شد و رفت.
اولین اعزام ایشان چه زمانی بود .چه مدت در جبهه مقاومت حضور داشت؟
اعزام اول علیرضا ماه مبارک رمضان سال 1395بود. حدود هشت باری راهی شد. میرفت و هر زمانی میدید که بر من و امیرعلی سخت میگذرد، برمیگشت و دوباره راهی میشد. اعزام آخرشان مهر ماه سال 1396 بود. یک ماهی میشد که من در دمشق بودم. حال و هوای اعزامها از ایران به نسبت سوریه تفاوت داشت. آنجا درست در وسط اخبار و تحولات نبرد بودیم و این خودش شرایط را تغییر میداد. با توجه به کثرت عملیات و نیاز به حضور علیرضا در منطقه، ما کم ایشان را زیارت میکردیم.
شهید جیلان ایرانی بودند، چطور با زینبیون همراه شدند؟
پروسهای که علیرضا طی کرد تا به زینبیون رسید خیلی طولانی بود .ایشان به صورت داوطلب بسیجی وارد میدان جهاد شد و همراه با بچههای فاطمیون مجاهدت کرد.کمی بعد همراه با حاجحیدر بود که حاج حیدر شهید شد .علیرضا عاشق شهید حیدر بود و گویی با هم زندگی میکردند. با شهادت حاج حیدر روزهای سختی برای علیرضا گذشت. کمی بعد با زینبیون همراه شد و در این مسیر توانست پیشرفت کند.دوستی خیلی نزدیکی هم با پاکستانیها داشت و آنها را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت زینبیون خیلی مظلوم هستند. وقتی برای مرخصی به قم میآمد، از پنج روز مرخصی، دو روزش را به بچههای پاکستانی و زینبیون اختصاص میداد.
از آخرین وداعتان برایمان بگویید.
آخرین مرتبهای که میخواست برود، حالش عجیب بود. خداحافظیاش با دفعات قبل فرق داشت. همیشه یک خداحافظی عادی میکرد و میرفت تا پای خودش و دل ما نلرزد. خیلی مراعات حالمان را میکرد اما آن خداحافظی متفاوتترین وداعمان بود. در آستانه در ایستادم و علیرضا را از زیر قرآن رد کردم. علیرضا عادت داشت وقتی میرفت پشت سرش را اصلاً نگاه نمیکرد که لحظات جدایی برای خودش و ما سختتر نشود. وقتی به گامهایی که هر لحظه او را از من دورترش میکردند نگاه میکردم، به خودم نهیب میزدم، این آخرین مرتبهای است که او را میبینی. شاید تا درک نکنید متوجه صحبتهایم نشوید. من هم تا خودم درک نکردم این حس و حال را نفهمیدم. وقتی هم که رفت دائم در تماس بود. وقتی میگفتم: کی برمیگردی؟ میگفت: برمیگردم انشاءالله، صبوری کنید. صبر زینبی داشته باشید. مدام همین حرف ها را تکرار میکرد.دو روز قبل از شهادتش تماس گرفت .گفتم: آقا علیرضا برمیگردید؟ بدون هیچ مکثی گفت: خانم اینجا وضعیت بد است، من برنمیگردم . من گفتم: حتماً فعلاً کارش زیاد است که این حرف را میزند. آن لحظه متوجه منظورش نشدم.
نحوه شهادتشان چطور بود؟
سه روز آخر ماه صفر ما روضه داشتیم. داخل ایران که بودیم سفره پهن میکردیم. علیرضا با من تماس گرفت و گفت: نگذار سفره زمین بماند. حتماً روضه را برگزار کن. گفتم: شما که نیستید سخت است. گفت: توکل کن به خدا و سفره را بینداز. روز شهادت امام رضا(ع) بود که سفره را پهن کردیم. میدانستم علیرضا حاجتی دارد که اصرار به برگزاری مراسم در این شرایط دارد. همزمان با برگزاری مراسم، علیرضا به شهادت رسیده بود. وقتی خبر شهادتش را به من دادند، متوجه این همزمانی شدم و به خود گفتم: امام رضا(ع) از سفره بیریای دمشق حاجت علیرضا را داد. علیرضا در هشتمین اعزامش در سالروز شهادت امام هشتم در روند عملیات آزادسازی بوکمال در تاریخ 28 آبان ماه سال 1396 به شهادت رسید.