پدرم تشنه است، تا او آب نخورد، آب نمینوشم
رقیه: پدرم تشنه است، تا او آب نخورد، آب نمینوشم
فاطمه کفیل استاد تاریخ جامعةالزهرا(س) در خصوص تشنگی حضرت رقیه در روز عاشورا به دو روایت اشاره میکند و میگوید: هنگامی که امام حسین علیهالسلام در لحظات آخر رقیه را در آغوش میگیرد و لبهای خشکیده نازدانهاش را میبوسد، در این هنگام رقیه به پدرش میگوید «العطش العطش، فان الظما قد احرقنی»؛ «بابا بسیار تشنهام، شدت تشنگی جگرم را آتش زده است»، امام حسین (ع) به او فرمود «کنار خیمه بنشین تا برای تو آب بیاورم»، آن گاه امام حسین(ع) برخاست تا به سوی میدان برود، باز هم رقیه(س) دامن پدر را گرفت و با گریه گفت «یا ابه این تمضی عنا؟»؛ «بابا جان کجا میروی؟ چرا از ما بریدهای؟»، امام (ع) یک بار دیگر او را در آغوش گرفت و آرام کرد، این نشان از رابطه عمیق عاطفی بین حضرت رقیه علیهاالسلام و اباعبداللهالحسین علیهالسلام دارد، با توجه به اینکه رقیه مادر نداشت و مادرش از دنیا رفته بود.
وی درباره روایت دوم، بیان میکند: هلالبن نافع، که از سربازان دشمن بود، میگوید «من جلوی لشکر -دشمن- بودم، دیدم حسین(ع)، پس از وداع با اهل بیت خود، به سوی میدان میآید، در این هنگام ناگاه چشمم به دخترکی افتاد که از خیمه بیرون آمد و با گامهای لرزان، دوان دوان به دنبال او شتافت و خود را به حسین رسانید،آن گاه دامن او را گرفت و صدا زد «یا ابه! انظر الی فانی عطشان»؛ «بابا جان، به من بنگر، من تشنهام»، شنیدن این سخن کوتاه ولی جگر سوز از زبان کودکی تشنهکام، مثل آن بود که بر زخمهای دل داغدار امام حسین(ع) نمک پاشیده باشند، سخن او آن چنان امام حسین(ع) را منقلب ساخت که بیاختیار اشک از دیدگانش جاری شد و با چشمی اشکبار به دخترش فرمود «الله یسقیک فانه وکیلی»، «خدا ترا سیراب میکند؛ زیرا او وکیل و پناهگاه من است»، هلال میگوید «پرسیدم، این دخترک که بود و چه نسبتی با حسین داشت؟»، به من پاسخ دادند «او رقیه دختر سه ساله حسین است».
آن عصر عاشوراست، دشمنان برای غارت خیمهها هجوم آوردهاند، کودکان اهلبیت علیهمالسلام بر اثر تشنگی در خطر هلاکت هستند، هنگامی که آب را برای رقیه (س) میبرند، آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوی قتلگاه حرکت کرد
قدر پدر پدر کردم که ناگاه صدای پدرم را شنیدم
پس از اینکه هیاهو در دشت نینوا به خاموشی میگراید و خاندان آل طه پس از یک روز پر از مصیبت با بدنهای زخمی مدتی کوتاه را به استراحت میگذارند و در شب شام غریبان، حضرت زینب (س) در زیر خیمه نیم سوختهای، خواب بر چشمانش سنگینی میکند، در عالم خواب مادرش حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام را دید، عرض کرد «مادرجان، آیا از حال ما خبر داری؟!»، حضرت فاطمه زهرا (س) فرمود «تاب شنیدن ندارم»، حضرت زینب (س) عرض کرد «پس شکوهام را به چه کسی بگویم؟»، حضرت فاطمه زهرا (س) فرمود «من خود هنگامی که سر از بدن فرزندم حسین (ع) جدا میکردند، حاضر بودم، اکنون برخیز و رقیه (س) را پیدا کن».
در این هنگام حضرت زینب سراسیمه از خواب برخاست، هر چه صدا زد، حضرت رقیه (س) را نیافت و با خواهرش ام کلثوم(س)، درحالی که گریه میکردند، از خیمه بیرون آمدند و به جستجو پرداختند؛ تا اینکه نزدیک قتلگاه صدای او را شنیدند، کنار بدنهای پاره پاره؛ رقیه (س) را دیدند که خود را روی پیکر مطهر پدر افکنده و درحالی که دستهایش را به سینه پدر چسبانیده است، درد دل میکند، حضرت زینب (س) او را نوازش داد و در این وقت سکینه (س) نیز آمد و با هم به خیمه بازگشتند، در مسیر راه، سکینه (س) از رقیه (س) پرسید «چگونه پیکر پدر را پیدا کردی؟»، او پاسخ داد «آن قدر پدر پدر کردم که ناگاه صدای پدرم را شنیدم که فرمود: بیا اینجا، من در اینجا هستم».