#به-قلم-خودم
دقیقا یادمه تولد دخترم بود.خانوادگی نقشه کشیدیم که فردا مورخ 13دی 1398 دخترم عارفه کوچولو را غافلگیر کنیم.
همیشه دوست داشت برای تولدش به قول خودش سوپرایزش کنیم.سرتون را درد نیارم.خلاصه با خوشحال تمام خونه ها را جمع کردیم که فردا شب یه مهمونی کوچولو بگیریم تا دخترمم خوشحال بشه.
خلاصه کارهامونو با کمک اعضای همیشه در صحنه انجام دادیم و با خیال راحت شب را به صبح رسوندیم.
صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول همیشه اول تلویزیون را روشن کردم ورفتم داخل اشپزخانه.
یه لحظه یه اهنگی مثل مداحی به گوشم خورد.تعجب کردم امروز که شهادت نیست .چرا حال وهوای تلویزیون مثل هر روز نیست.
یه لحظه اومدم داخل حال
اصلا نمیدونم چم شد.دستام می لرزید .قطرات اشک جلوی دیدم را گرفته بود.چشمام سیاهی می رفت .زدم زیر گریه.
.همسرم سراسیمه اومد داخل اتاق وگفت خانم چیشده؟؟؟؟فقط گفتم حاج قاسم
نگاهی به تلویزیون کردوحال مرا کلا فراموش کرد .
دیدم دوتا دست هاشو گذاشته روی سرش وسرشو انداخته بود پایین.
تا به حال ندیده بودم پیش من گریه کنه. ولی شبنم اشک روی صورتش می درخشید.با هیچکسی حرف نمیزد.دیدم بلند شد لباس هاشو پوشید ورفت بیرون.
نگرانش بودم.هرچی تماس گرفتم جوابمو نمیداد.با اینکه حال خودم تعریفی نداشت بیشتر دل نگران همسری بودم.وقتی حال روحیش خیلی خراب باشه با هیچکسی صحبت نمیکنه.حدس میزدم کجا رفته باشه .گلزار شهدا
دیگه تماس نگرفتم تا حال وهواشو به هم نزنم.
شده ای دوست که هیچ چیز حال دلت را خوب نکند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد…