سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

چقدر زود دیر می شود

17 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

‌‌.چقدر این متن قشنگه

شخصی گرسنه بود برایش کلم آوردند…
اولین بار بود که کلم می دید .
با خود گفت : حتما میوه ای درون این برگها است ‌.
‌
اولین برگش‌ را کند تا به میوه برسد
اما زیرش به برگ دیگری رسید . و زیر آن برگ یک برگ دیگر و…

با خودش گفت : حتما میوه ی ارزشمندی است که اینگونه در لفافه اش نهادند . . . !
گرسنگی اش افزون شد و با ولع بیشتر برگها را میکند و دور می ریخت .

وقتی برگها تمام شدند متوجه شد میوه ای در کار نبود!?
آن زمان بود که دانست کلم مجموعه ی همین برگهاست…

ما روزهای زندگی را تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم

درحالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم . . .

و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم ،
نه خوردنی و نه پوشیدنی بود
فقط دور ریختنی بود . . . !

زندگی ، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم بنابراین قدر فرصت ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم .

@bardehcity

 1 نظر

سلام آقا

17 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

ﺩﺍﺧﻞِ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﯾﮏ ياس ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﯿﺎ
ﺭﻭ ﺑﻪ سوي ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻡ،ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﯿﺎ

ذكر ﺗﺴـﺒﯿﺤﻢ ﺷﺪﻩ ﯾﺎ ﺁﻝ ﻃﻪ ﺍﻟﻌﺠﻞ
يا ﺃﻧﯿﺲ ﻭ ﻣﻮﻧﺲ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﮐﺴﯿﻬﺎ العجل

از فراق ﻭ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺕ ﺳﻮﺯِ ﺗﺮﻧﻢ ﺗﺎﺑﻪ ﮐﯽ؟
ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﯽ ﻭ تبسم ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ؟

ﻻﯾﻖ نامﺳﺮﻭﺩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﻧﯿﺴﺘﻢ
با ﻫﻤﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺷﺎﯾﺪﮐﻪ يارت ﻧﯿﺴﺘﻢ

با ﻫﻤﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ اماﺩﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺩﺭ دلﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺁﺩﯾﻨﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ خيلﺩﻋﺎﯾﺖ ﺟﺎ ﺷﻮﻡ
كاش ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﺰﺀ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺷﻮﻡ

#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ

سلام آقا ??

 نظر دهید »

انتظار

16 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

 نظر دهید »

دلتنگی

16 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

 نظر دهید »

انتظار

16 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

فقط بیا…

 

ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا

ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا

 

از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد

یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا

 

ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت

گاوی خدایی می‌کند از سینه سینا بیا

 

رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم

در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا

 

چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت

زان طره‌ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا

 

خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق

ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا

 

ای جان تو و جان‌ها چو تن بی‌جان چه ارزد خود بدن

دل داده‌ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا

 

تا برده‌ای دل را گرو شد کشت جانم در درو

اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا

 

ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام

اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا

 

نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن

دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا

 

ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت

کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا

 

ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا

ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا

 

مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین

تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا

 

مولوی

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه