سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

کوزه وکوزه گر

18 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

✨حکایت کوزه‌گر و کوزه‌ ✨

? کوزه‌گرها وقتی که کوزه‌ای را می‌خواهند بسازند خيلی تماشايی است. يک مشت گل برمی‌دارند، روی صفحه‌ی مقابلشان می‌گذارند و با حرکت پايشان هم اين صفحه می‌چرخد. همزمان که می‌چرخد، با دست خودشان به گلها حالت می‌دهند. گاهی دست‌ها را باز می‌گيرند. که آن قسمت باز شود. گاهی تنگ می‌گيرند که آن قسمت تنگ شود، گاهی تکه‌هایی را از آن جدا می‌کنند، گاهی تکه‌هايی را به آن اضافه می‌کنند،
?همه اينها برای ضرب شدن شرط لازم است. چه آنوقتی که دستش را باز می‌گيرد، چه آنوقتی که جمع می‌کند، چه آنوقتی که کم می‌کند، چه وقتی که اسراف می‌کند. همه اينها روی حساب و کتاب است. حکايت خدا و انسان حکايت همان کوزه‌گر و کوزه است.
ادامه دارد.‌..

? کهف، ۵۸

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hamidnaderighahfarokhi

 نظر دهید »

حکایت

16 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

✨﷽✨

✅داستان کوتاه و پند آموز

✍حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه