سربازی از تبار سادات

جوانان باید در عرصه فضای مجازی جهادی وارد شوند.
  • خانه 
  • ورود 

از او بگوییم ۲

27 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

????
???
??

#از_او_بگوئیم #قسمت2

پسر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدید، این هم پولش.
بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را آماده کرد،لبخندی زد و گفت: چون پسر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی،می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری!

پسر کوچولو ایستاد و چیزی نگفت.مرد بقال که احساس کرد پسر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: “پسرم!خجالت نکش،بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار”
پسرک پاسخ داد: “عمو!می‌شه خودتون بهم بدین؟”
بقال با تعجب پرسید:چرا پسرم؟مگه چه فرقی می‌کنه؟
پسرک با خنده‌ای کودکانه گفت:بله فرق می‌کنه!آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرمایند:
یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ!
صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ «مَا أَنْتَ أَهْلُه»
ای عطا کننده‌ی خیرها!بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر
دنیا و آخرت را، «آن چنان که شایسته‌ی تو است»،عطا نما!
? کافی، ج 2

داشتم فکر می‌کردم که چه خوب بود، من،تو و همه‌ی شیعیان از امام زمان بخواهیم خودشون برای فرجشون دعا کنند!
آخه دعای صاحب الزمان یه چیز دیگه است!
از مهربونی های پدر مهربانمون برای همه بگیم و همه برای فرج دعا کنیم و ازشون بخوایم برای فرجشون دعا کنند.

??أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج??

ادامه دارد ….


?? کانال انقلابی #قوی‌_می‌شویم?
?ایتا:
?️@ghavimishavim
┄┅═══✼???✼═══┅┄

 نظر دهید »

از او بگوییم

27 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

????
???
??


#از_او_بگوئیم #قسمت1

کسی را می شناسم که همیشه تو جیبش یا کیف پولش سکه های 100 یا 200 تومنی داره،هر بار که برای رفت و آمد از تاکسی استفاده می کنه حتی اگر مسیر کوتاه باشه چند دقیقه قبل از رسیدن به مقصد مبلغ رو به راننده میده و در کنار اون از سکه های 100 یا 200 تومنی هم اضافه میده و متذکر میشه به پدر مهربانی که همیشه و همه جا به فکر شیعیانه و تذکری در باب صدقه گذاشتن روزانه برای سلامتی حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میده و اون سکه ها رو هم تحت عنوان صدقه استفاده می کنه و به راننده پرداخت می کنه.
چقدر خوبه که از هر فرصتی ولو کم و کوتاه برای یادآوری وجود مقدس پدر مهربانمون به اطرافیان استفاده کنیم.

??أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج??

❌کپی ممنوع

ادامه دارد …..

?? کانال انقلابی قوی می شویم

 نظر دهید »

کله پاچه وایثار

27 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

? قصه های تربیتی
?کله پاچه ?

شخصی سر گوسفندی را به یکی از اصحاب رسول خداصلی الله علیه وآله اهدا کرد. او این هدیه را پذیرفت، امّا با خود گفت فلان برادر دینی من به این سر گوسفند نیازمندتر است و آن را برای او فرستاد. او نیز هدیه را پذیرفت امّا با خود گفت: فلان کس از من نیازمندتر است و آن را برای او فرستاد. نفر سوم که هدیه را قبول کرده بود برای دیگری فرستاد، او نیز شخص دیگری را نیازمندتر از خود دانست و برای او فرستاد تا این که سر گوسفند به نفر هفتم رسید.
نفر هفتم که از جریان انتقال سر گوسفند از افراد قبلی اطلاع نداشت آن را برای نفر اوّل فرستاد!
به این ترتیب با یک سر گوسفند هفت نفر به رتبه ایثار نائل گشتند. [۱]

?امام علی علیه السلام فرمود:
مِنْ اَحْسَنِ الاِحْسانِ الایثارُ.
بهترین نیکوکاری احسان است. [۲]

[۱]: محجةالبیضاء، ج ۶، ص ۸۰.
[۲]: غررالحکم

 نظر دهید »

۲۰سال عقب افتادن

26 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

❇️استاد حاج آقا مجاهدی

?استاد ما (عارف بالله حاج آقای سعادت پرور ره) می فرمود:

من یکبار بیشتر در عمرم عصبانی نشدم در حالی که حق با من بود ولی بعد از آن خیلی سریع از دل طرف مقابلم در آوردم و او را شاد کردم. شب در عالم رویا دیدم که به من گفتند: یک عصبانیت 20 سال انسان را عقب می اندازد. نزد استادم علامه طباطبایی رفتم و اتفاق رخ داده را تعریف کردم.
ایشان فرمودند: به حق است.

1399/03/25قم المقدسه

 

 نظر دهید »

دعا نویسی

26 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

?دعا نویسی علامه امینی
و کمک امام علی(علیه السلام)

✍ علامه امینى مى‏‌گوید:
وارد جلسه‌‏اى در شهر بغداد شدم که دانشمندان بزرگ اهل سنت‏ شرکت داشتند. وقتى وارد شدم هیچ کس به من اعتنا نکرد و من نزدیک در و کنار کفش‌کن نشستم.
پسرى وارد شد تا به من رسید گفت: «هذا هو» این همان است. نگران شدم نکند توطئه‌‏اى باشد. پرسیدم قصه چیست؟
◽️گفتند: نگران نباشید! مادر این بچه مبتلا به بیمارى حمله و غش بوده، عالمى برایش دعا نوشته و خوب شده است؛ حالا دعا گم شده و مادر دوباره به حال بیمارى برگشته است، پسربچه تا شما را دید فکر کرد شما همان عالم دعانویس هستید؛ چون عمّامه شما شکل عمّامه اوست. حالا ممکن است شما دعایى بنویسید. علامه مى‌فرماید: من در تفسیر و تاریخ و … وارد بودم، امّا در عمرم دعا ننوشته بودم.
◽️کاغذ خواستم و آیه‌اى از قرآن را در آن نوشتم، همین که دعا را بردند، عبایم را جلوى چشمانم انداختم و از همان مجلس بغداد، به نجف سلامى دادم: «السلام‌علیک‌یااباالحسن‌یا امیرالمؤمنین»
و بعد گفتم: آقا! یک حواله دادم آبروى ما را حفظ کن. لحظاتى بعد پسربچه به وسط سالن پرید و گفت: مادرم خوب شد! مادرم خوب شد! قصه که به اینجا رسید مرا با سلام و احترام در بالاى مجلس نشاندند.

 نظر دهید »

ترس آهو

25 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

✨﷽✨

?پندی آموزنده??

✍ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ که سرعت شیر ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ. ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر می‌شود؟

“ﺗﺮﺱ” ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ می‌شود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به “پشت ﺳﺮ” ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم می‌شود! تا جایی که شیر میتواند به او برسد؛ یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ طعمه ﺷﯿﺮ نمی‌شود! ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد؛ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪ‌ﯼ ﺷﯿﺮ نخواهد شد.

ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ایمان نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ؛ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ میمانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ…

 

 نظر دهید »

گناهی خطرناک

24 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

✨﷽✨

#حق_الناس_گناهی_خطرناک

✍در روایتی آمده است: یک قاضی مقدّس و بسیار عابد از دنیا رفت. او حقّی را ناحق نمی کرده و علاوه بر شهرت به قضاوت عادلانه، مۆمن و متّقی بوده است و از این رو همسرش یقین داشته که وی بهشتی است. وقتی زن جسد شوهر را در لحد قرار داد و پارچه روی صورت او را کنار زد، دید ماری از بینی او بیرون آمد و شروع به کندن و خوردن صورت او کرد. زن از این وضعیت عجیب ترسید.

هنگام شب، شوهر خود را درخواب دید و از آنچه رخ داده بود سۆال کرد و گفت: تو که انسان خوبی بودی! پس این مار چه بود؟ قاضی جواب داد: آن به خاطر برادر توست. روزی برادر تو با کسی نزاع داشت. برای حلّ مسأله به نزد من آمدند و من در دل خود دوست داشتم که حق با برادر تو باشد. نه اینکه العیاذبالله ناحقی باشد، بلکه دوست داشته حق با برادر زنش باشد البته نتیجه حکمیّت به نفع برادرت شد و من از این امر خوشحال شدم و با اینکه واقعاً حق با برادر تو بود، اکنون گرفتارم. همین که قاضی در دل بین دو مسلمان تفاوت قائل شده، عمل او در برزخ مجسّم شده و موجب آزار او گردیده است

⚠️مواظب حق دیگران باشیم گناهی که خدا آن را تا بنده حلال نکند نمی بخشد

? الکافی، ج 7، ص 410

 

 2 نظر

دختر دایی زینب

24 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

#سردار_بی_مرز ?

خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)?

♦️به روایت

?راه نوزدهم

اسمش آرشیدا بود.

دختر دایی زینب بود.
زینب دختر #شهید_محرابی بود که در دیدار خانواده شهدای مدافع حرم از حاج قاسم دعوت کرده تایک وقتی بیاید خانه شان!

#حاج_قاسم قول داد و در برنامه زیارت مشهد، به خانه شهید محرابی سری زد.

دل دو دختر یتیم را پدرانه شاد کرد وکنارشان حرف ها را شنید و با جملاتی لبخند بر لبشان نشاند‌.

حالا حاج قاسم، عمو قاسم آن ها بود وبرایشان یادگاری می نوشت و می خواست برای #شهادتش دعا کنند!

قبل از آن که از خانه بیرون بیاید، والدین آرشیدا هم یک خواسته ای داشتند ؛اسمی پرمعنا ودلنشین ….

حاج قاسم نگاهی کرد وگفت: زینب!


?اسم ها رسم ها را رقم می زنند اگر صاحب اسم بخواهد.
خوش به حال #حاج_قاسم که رسم های زیادی را در دنیا پایه گذاری کرد؛ رسم های نیکو.

قطع کرد ریشه های غلط را!

رسم سرکشی به خانواده #شهدا ،رسم یتیم نوازی ،رسم محبت پدرانه ورسم نامگذاری شیعه وار…

ورسم قطع ریشه داعش وارها!


یادشهید_حاج_قاسم_سلیمانی باصلوات?

 

 نظر دهید »

مفتاح راه

22 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات

✨﷽✨

✍ پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد:

? ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود…

نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

 نظر دهید »

تشرف

22 خرداد 1399 توسط سربازی از تبار سادات


?تشرف آیت الله شیخ
محمد تقی بافقی به
محضر مبارک
امام زمان علیه السلام(۲)


✍ همين که می‌خواستم وارد قهوه خانه بشوم ديدم داخل قهوه خانه يک تعداد دارند قمار بازی می‌کنند وسايل قمار است شیخ محمد تقی بافقی می‌گويد من ماندم که اگر وارد شوم اين‌ها آدم‌هایی نيستند که با امر به معروف و نهی از منکر حرف ما را گوش بدهند از طرفی که من نمی‌توانم شب را پيش اين‌ها بمانم ، اگر بيرون بخواهم بمانم هوا کشنده است هلاک می‌شوم، متحير ايستاده بودم
✨يک مرتبه يک صدايی از پشت سر آمد که محمد تقی بيا اين‌جا جای شما اين‌جا نيست نگاه کردم ديدم فردی زير درختی نشسته وقتی رفتم نزديکش شدم ديدم زير درخت فضای زير درخت هوا ملايم است اصلا هوای بهاری است اما تا چشم کار می‌کرد همه‌جا برف بود.
ادامه دارد…

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hamidnaderighahfarokhi

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

جستجو

وبلاگ های من

  • سربازی از تبار سادات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخبار
  • بصیرتی
  • حدیث وروایت وسخن بزرگان
  • حکایات
  • داستان
  • دست نوشته
  • شهدا
  • عمومی
  • مناسبتی
  • کتاب

رتبه