#به_قلم_خودم
به بچه های گروه مدرسه قول داده بودم این هفته با یه موضوع به روز برم سراغشون.
دنبال مطالب وایده های ناب بودم.خیلی جستجو کردم.سرم وچشمام درد میکردن.
گوشی را روی زمین پرت کردم وشروع کردم غُرغُر کردن
چرا خونه ها به هم ریخته است؟
وااای باز اینا را ریختید توی خونه؟
هنوز که کتابهاتونو جمع نکردید؟
ای خدا ظهر شد.غذا چی بپزم؟؟ای داد وبیداد کلاسمم الان شروع میشه.
و …
همچنان که داشتم دادوبیداد میکردم
دخترم گفت مامان مامان چرا اینقد با خودت وما دعوا داری
الان سه ساعته سرت توی این ماسماسکه.میخواستی گوشیتو بزاری زمین تا به کارات هم برسی.خودت به ما میگی اینقد به صفحه موبایل نگاه نکنید چشماتون ضعیف میشه.ولی خودت به حرف خودت عمل نکردی….
یه چیزی که گفت که دیگه زبونم قفل شد.
اخه فسقلی تورا چه به این حرفا.
باتمام وجودبغلش کردم وبوسیدمش.لپشو گرفتم وگفتم خب حاج خانوم پند اندرزهاتون که تموم شدتشریف ببرید سر درس ومشقتون
با همون زبون بچه گانه گفت
حرفمو آویزه ی گوشت کن.اگه یه بار دیگه ببینم خیلی به این گوشی ور میری تنبیه سختی در انتظارته مادرخانومی.تا یه هفته از این نمیدونم چی چی مجازی محرومی.
با صدای بلند شروع کردم خندیدم .بله قربانی بهش گفتم وروانه ی اتاقش کردم.
حرفاش توی ذهنم رژه میرفتن.
جرقه ای به ذهنم زد.اهان خودشه
فضای افسار گریخته ی فضای مجازی.
غذامو که پختم میام ادامشو براتون تعریف میکنم.
ادامه دارد…